يک روز «اشی» و «مشی» و «ميرزا سليمان» دور هم نشسته بودند. اشی چشمهای قیآلودش را پاک میکرد و مشی دست توی بينیاش میبرد و ميرزا سليمان گوشش را میخاراند. وقتی هر سه تا کارهاشان را تمام کردند نگاهشان را به هم انداختند و به زبان بیزبانی پرسيدند:
- خب، حالا چه کار کنيم؟
اول اشی جواب داد:
- دمب گربه را میبنديم به نخ، نخ را به ميخ گره میزنيم، ميخ را میکوبيم توی زمين.
مشی يک فکری کرد، ميرزا سليمان يک فکری کرد، مدتی سرشان را پايين انداختند، پيشانيشان را خاراندند و بالاخره به حرف آمدند. مشی گفت:
- من که به نوبهی خودم مخالفم. حالا ميرزا سليمان را نمیدانم.
ميرزا سليمان گفت:
- من مؤافق نيستم، تا عقيدهی مشی چه باشد.
اشی تا اندازهای نوميد شد و باز بنا کرد به چشمهايش وررفتن.
مشی گفت: «خروسه را میگيريم...» اما حرفش را تمام نکرد؛ ميرزا سليمان ميان حرفش دويد:
- خب حالا فرض کرديم خروسه را هم گرفتيم، آن وقت چه کار میکنيم؟
مشی به فکر فرو رفت: «راستی آن وقت چه کار بکنيم؟» اشی تا اندازهای اميدوار شد و ميرزا سليمان خوشحال بود که مسألهی بغرنجی را طرح کرده است.
اما از گربه بشنويد که از ديوار پايين پريد و پاورچين پاورچين آمد نزديک باغچه و نگاهی به سايههای اشی و مشی و ميرزا سليمان انداخت و بعد پيش خودش اين طور استدلال کرد:
- البته ممکن است بخواهند دمب مرا به نخ ببندند و نخ را به ميخ گره بزنند و ميخ را بکوبند توی زمين؛
اما معلوم است که اين کار را گذاشتهاند برای روز ديگر و فرصت مناسبتر؛ بنابراين من نبايد بترسم...
ترس را که بیجا گفتم: من نبايد منتظر اين کار باشم.
با خيال راحت دور آنها گشت و برگشت و مئو کرد و جست زد و خيز گرفت و سلانه سلانه رفت به طرف مطبخ.
صبر کنيد از خروس هم میگوييم. خروسه از کنج حياط ديد که اشی و مشی و ميرزا سليمان توی فکر فرورفتهاند. با خود گفت: «بروم جلوتر از ته توی قضيه سر در بياورم.» چند قدم آمد جلوتر، ديد مشی درست و حساب در حال غور است. به صورت اشی دقيق شد ديد نه، زياد ناراحت نيست. به ميرزا سليمان نگاه کرد ديد با يک حالت تکبر و غرور نمايانی به دو تای ديگر لبخند میزند. خب، خروس در اين ميان چه میتوانست بکند؟ مثلاً من جای او بودم چه میکردم؟ شما جای او بوديد چه میکرديد؟ يک خروس جوان بیتجربهی سرد و گرم روزگار نچشيدهی ولايتی... آخر ما زياد هم از خروس نبايد انتظار داشته باشيم. کمی آمد جلوتر. آدمیزاد است و شير خام خورده، خروس است و وسواسی. يک هو اين فکر به کلهاش زد که «آمديم و ما را گرفتند... آمديم و ما را گرفتند... آن وفت چه کار میکنند؟» عجب قضيهی غامضی بود. عجب مسألهی لاينحلی بود. خروس بیچاره تا کنون به چنين بليهای گرفتار نشده بود. البته میدانست که بايد فکرش را به کار بيندازد و از شما چه پنهان که فکرش را به کار انداخت: «آمديم و ما را گرفتند، آن وقت چه کار میکنند؟» نه... عقلش قد نمیداد. ابلهانه و خودبهخود سرش پايين افتاد. بعد هم يواشيواش برای آنکه توجه کسی را جلب نکند برگشت و رفت گوشهی حياط، چندک زد و نشست و در بحر فکر غوطهور شد.
گربه در اين مدت بیکار نبود. توی آشپزخانه گردش میکرد و در عين گردش راجع به دنيا و مافيها فکر میکرد (در حقيقت، در حال تفکرات تنهايی بود.) بختش گفته بود که کسی آنجا نبود و الا اگر بود میديد که چه قيافهی فيلسوفانهای پيدا کرده است! درست مثل متفکری که زمين و زمان را فراموش کرده باشد.
فکر میکرد: «من الان میتوانم بپرم بالای آن تاقچه و آن پنيرهای نازنين را تا ته بخورم. اما علت اينکه اين کار را نمیکنم چيست؟ شماره کنيم: اول اينکه میترسم در حين پريدن يا خوردن، صاحبخانه سر برسد و رسوايی به بار بيايد؛ دوم اينکه چون ديروز و ديشب غذای پنير داشتهام معدهام ديگر قبول نمیکند؛ سوم اينکه من با اشی و مشی و ميرزا سليمان روابط دوستانه دارم و اين کار من در حقيقت خيانت به عالم دوستی و يگانگی محسوب میشود؛ چهارم اينکه نفس عمل زننده است و وجدانم معذب میشود.»
در همان حالی که قدم میزد و گاه سرش را تکان میداد و گاه نفسهای عميق میکشيد به ياد خروس افتاد. لبش به خنده باز شد و دستهايش سبيلهايش را نوازش کرد: «اين خروس هم موجود عجيبی است. من بايد در کتابم از او گفتوگو کنم. البته شکل و شمايلش زياد تعريفی ندارد؛ اما من که کتابم را وقف قيافهها نکردهام: اطوار و آدابش را حلاجی خواهم کرد؛ از بيهودگی زندگی او سخن خواهم گفت؛ شايد لازم باشد بروم با خودش مصاحبهای بکنم، بالاخره اين طور به حقيقت نزديکتر میشوم؛ از گذشته اش بپرسم، فکرش را ببينم در چه حدوديست... بعله، بايد اقدام کرد. بايد هر چه زودتر دست به کار شد و الا ممکن است بر سر او هم همان بلا نازل شود که بر سر اسلافش نازل شد.»
گربهی کتابنويس دمبش را در هوا تکان داد و دزدانه به گوشهی تاريک آشپزخانه رفت تا کتاب نيمهتمامش را که در سوراخی پنهان کرده بود در بياورد و بخواند، غلطگيری کند، اصلاح کند و خلاصه کار مثبتی انجام بدهد. دستش را کرد در سوراخ و حالا بگرد و کی بگرد...
اما بشنويد که موشهای زباننفهم بیسواد چه بر سر کتاب او آورده بودند. جناب گربه را میگويی؟ آه از نهادش برآمد؛ اشک از چشمهايش باريدن گرفت؛ سبيلهايش آويزان شد؛ يک دفعه وارفت؛ با حسرت به لاشهی نيمهجان کتابش که هنوز قطعات گوشت و استخوان لايش مانده بود خيره شد و اندوه عميقی همه جای بدنش را فراگرفت. اگر کسی آن وقت میآمد و نگاهش میکرد دلش کباب میشد. چه مصيبت عظيمی بود. گربه بلند بلند حرف میزد.
- ای موشها، من در زندگيم آدم ستمکاری نبودم. با وجود آنکه شما را همه جا میديدم دست از پا خطا نمیکردم. با آنکه شکمم گرسنه بود و دلم برای گوشتهای لذيذتان پر میزد حتی يک لحظه به خودم اجازه نمیدادم که به سويتان حمله کنم (اين را ديگر دروغ نمیگفت؟). اين حق طبيعی من بود. خداوند سبحان از روز اول شما را برای معدهی ما گربهها آفريد. اگر میخوردمتان چه کس بود که مرا از اين کار سرزنش کند؟ بارها دوستان وفادارم اشی و مشی و و ميرزا سليمان و پدرانشان و مادرانشان مرا به تتنبلی و ترسويی و بیعرضگی متهم کردند، پشت سرم گفتند، پيش رويم نيز گفتند، از خجالت آب شدم، غمی جانکاه در درونم ريشه گرفت؛ اما فقط برای آسايش وجدان و آرامش خاطر از اين کار چشم پوشيدم. خودتان بگوييد، ای موشان! ای پليدان! اين بود سزای من؟
من بر سر اين کتاب چشمهايم را از دست دادم (بیانصافها مگر عينکم را نمیبينيد؟)، موهايم سفيد شد، قوهی باهم از ميان رفت. دلخوشيم اين کتاب بود. محتوی آن قوهی تن و قوهی جانم بود. خورديد آن را؟ جويديد؟ حيف از آن افکار و انديشههای بکر نغز که اکنون در رودهی حقير شما با شيرههای هاضمه آغشته شده است!
اگر آهی داريم بکشيم و اگر اشکی داريم بريزيم؛ زيرا گربه را همين جا فراموش خواهيم کرد و ديگر به سراغش نخواهيم آمد. ناگفته نگذاريم که گربهی بلاديده کتاب محنتکشيدهاش را به دست گرفت و سخت مشغول اين فکر شد: «وجدان من! آيا اکنون اجازه دارم که موشها را بخورم؟»
بازی سرنوشت را ببينيد، تصادف را ببينيد: امروز همه در فکر بودند. اشی و مشی و ميرزا سليمان هنوز هم در شش و بش اين مسأله بودند که «آمديم و خروس را هم گرفتيم آن وقت چه کارش بکنيم؟» اما از آنجا که طبايع آدميان است شانههايشان را بالا افکندند و به زبان بیزبانی گفتند: «مگر ما چند سال عمر میکنيم که مقداری از آن را صرف اين افکار بيهوده بکنيم؟»
اشی گفت: «من الان شش سال دارم؛ هنوز چنان که میدانيد به مدرسه هم نرفتهام. فرض کنيم عمر طبيعی شصت سال باشد؛ من پنجاه و چهار سال ديگر در اين خاکدان خواهم بود.»
مشی گفت: «میدانيد که من تازه به کلاس تهيه رفتهام. زياد مته به خشخاش بگذاريم هفت سالهام. اگر عمر طبيعی را هفتاد سال حساب کنيم شصت و سه سال ديگر زندگی خواهم کرد.»
ميرزا سليمان گفت: «دوستان عزيز، وضع من خيلی وخيم است؛ زيرا به طوری که همه میدانند پا به يازده سالگی گذاشتهام؛ بنابراين بهتر است عمر طبيعی را صد سال تمام شمسی فرض کنيم. روی اين حساب، من از همهی شما بيشتر عمر خواهم کرد. بله! هشتاد و نه سال... شوخی نيست!»
اشی و مشی گفتند: «واقعاً هشتاد و نه سال عمر شاهکار است. کاش ما هم به همين اندازه عمر میکرديم... اما افسوس! ای بسا آرزو که...»
مدتی به سکون گذشت و در اين مدت خروس هنوز در فکر موذی خود دست و پا میزد. حالا کار خدايی بو يا تصادف محض، نمیدانم، که يک دفعه سرو کلهی مرغ پيدا شد. دنيا را به خروس دادند. از شادی پرشی کرد و جلو خانم ايستاد و با نهايت ادب دهانش را باز کرد:
- قوقوليقو... قوقوليقو...
مرغ زيبا از شرم سرخ شد و عرق، مثل شبنم، روی صورت چون برگ گلش دويد و دهانش پرآب شد. پس از رفع بحران جواب داد:
- قدقد... قدقد...
خروس تعظيم کرد:
- سرافراز فرموديد، در انتظارتان بودم.
- لطف میفرماييد، لايق الطافتان نيستم.
- چشمهای شما مرا از شر افکار مزاحم نجات میدهد.
- افکار مزاحم؟ چه افتخاری برای چشمهای من بالاتر از اين خواهد بود... اما آن افکار چيست؟
- میشود گفت يک وسواس است...
- خيلی بد است.
- البته، ولی تا حدودی هم منطقی است.
- پس بايد جالب باشد.
- علیالخصوص که سوابق امر اين خيال وحشتناک را پر و بال می دهد.
- سوابق امر؟
- آری، آنچه تا کنون بر همنوعان مظلوم ما گذشته است.
- واردم، شما بفرماييد.
- از کجا معلوم است که همان سرنوشت شوم در انتظار ما نباشد؟ آيا ما میتوانيم مطمئن باشيم که خونمان از خون آبا و اجدادمان رنگينتر است؟
- البته نمیتوانيم باشيم.
- بنابراين بايد فکر کرد.
- فکر کنيم.
- ما را گرفتند، آن وقت چه کار خواهند کرد؟
- اين خودش مسألهای است. بايد در حلش کوشيد.
- ترس من از سرنوشتم نيست؛ میدانم در پايان کار چه انتظارم را میکشد؛ اما ترس من از جهل من است. اگر میدانستم چه کارم خواهند کرد ذرهای بيم نداشتم. شايد يک بار ديگر هم به شما گفته باشم که هميشه از مجهول میترسم نه از معلوم...
- اما اگر در نظر بياوريم که اين بدبختی امروز گريبانگير همه است شآید اندکی از بار اندوهمان کاسته شود.
- کاسته شدن از بار اندوه؟ اين خودپسندی است. تازه مگر اندوه همين يکی است؟ وانگهی حساب اين که ديگران هم به دلهرهی ما دچارند يکی از انواع خود گولزنی است. بايد ما فکر کنيم که چرا غم داريم، چرا دلهره داريم، چرا در زندگيمان نقاط مجهول داريم...
- آه! خروس من، میدانی که من ظرفيت اين غمها و فکرها و سخنها را ندارم.
- آری، بانوی من، پس چه کنيم؟
- پيش از آنکه به سراغمان بيايند از اين مجهولها و معلومها فرار کنيم.
- اما فرار از حقايق؟
- اين فرار از حقايق نيست، گريز از سرنوشت محتوم است. به هر حال عصيانی است و اين خودش ارزش دارد.
- خروس به صدای بلند فرياد زد:
- عصيان کنيم!
و پس از آن دست مرغ را گرفت و با هم به طرف در خانه راه افتادند. اشی و مشی و ميرزا سليمان بيش از آن مشغول بودند که دو دلدادهی گريزپای عصيانگر را ببينند. مرغ و خروس از لای در گريختند. کس ندانست به کجا میروند و آنچه هم از ما برمیآيد اين است: «به سلامت، ای دو يار کهن! دعای خير ما بدرقهی راهتان باد! گر چه در هر قدم که برمیداريد صدها خطر کمين کرده است و صدها دشمن دام گشوده، گرچه شايد سرنوشتتان به از آن نباشد که در خانهی صاحبخانهتان بود، اما ياد و يادگارتان به از هر وقت و به از هر کس خواهد بود.»
اکنون برگرديم:
اشی و مشی و ميرزا سليمان هنوز در فکر عمرهای طبيعی بودند. اما سخن کوتاه کنيم، بالاخره به سخنهای ديگر پرداختند.
اشی گفت: «من هنوز زنم را صبحانه ندادهام.» (علامت ظهور در اين سخن هويدا است. وارونگی را ببينيد که مرد به زن غذا میخوراند و به او خدمت میکند گو اينکه اين زن عروسکی بيش نبود.)
مشی گفت: «بنده هم با وجود آن که خيلی اشتياق دارم بنشينم و با دوستان گفتوگو کنم، اما بدبختانه هنوز مشقهايم را ننوشتهام.»
ميرزا سليمان گفت: «من به حال زارتان لبخند میزنم. يکی برای زنش غذا میبرد و ديگری برای مدرسهاش مشق مینويسد. بنده قلندر وارستهی پاکباختهای هستم که نه مشق مینويسد و نه لقمه دم دهان زنش – حالا که زن ندارم، اگر میداشتم – میگذارد.»
اشی گفت: «عقايد مختلف است.»
مشی گفت: «به هر حال بايد وظيفه را محترم شمرد.»
ميرزا سليمان جواب داد: «عقايد محترم است.»
در همين اثنا مادر اشی و برادر مشی و پدر ميرزا سليمان با روی برافروخته مثل اجل معلق سر رسيدند و دور آنها حلقه زدند.
مادر اشی گفت: «من دیگر در اين خانه نمیمانم. بچههای شما اخلاق بچهی مرا فاسد کردهاند.»
برادر مشی گفت: «بايد به هر ترتيب هست اصلاحشان کرد.»
پدر ميرزا سليمان گفت: «همسايه های گرامی! اينها را بگذاريد برای وقت دیگر و فرصت مناسبتر، سر صبر همه کار میشود کرد. فعلاً از يک ضايعهی عمومی سخن بگوييم. مرغ و خروس را شريکی خريده بوديم... يادتان هست؟ و قرار بود امشب بخوريمشان، يادتان آمد؟»
محشر عجيبی روی داد. شش نفری که گرد هم جمع شده بودند يک دفعه داد زدند:
- مرغ و خروس!
مادر اشی يک ترکهی نازک از درخت جدا کرد و اشی را خواباند و حالا نزن کی بزن. برادر مشی کمربندش را درآورد و پاهای او را هوا کرد و شروع کرد. پدر ميرزا سليمان گوشهای او را گرفت. کار او از همه تماشايیتر بود: ميرزا سليمان قلندر را میبرد بالا و بامبی میکوفت به زمين و باز ادامه میداد.
در خانه هنوز نيمهباز بود.
چند دقيقهی بعد – اينجا دیگر پايان داستان است – بچهها هر کدام به سوی اتاقشان میرفتند. چه سکوت پرطنينی داشتند! اشی کوچولو به آرامی چشمهايش را از اشک پاک میکرد و قیهايش را درمیآورد و مشی خوشنويس دستش را توی بينیاش میچرخاند. اما ميرزا سليمان درويش... اين جا هم وضعش از همه تماشايیتر بود: کلهاش را پايين انداخته بود و آهسته قدم برمیداشت و از بيخ گوشش که زخم شده بود خون آبی روی زمين نمناک میچکيد.
خون آبی روی زمين نمناک.
سنگر و قمقمههای خالی، انتشارات زمان