داستان: اگر کوسه‌ماهی‌ها، انسان بودند (برتولت برشت)

 

دختر کوچولوی مهمان‌دار کافه از آقای کوينر پرسيد: «اگر کوسه‌ماهی‌ها انسان بودند، آن وقت نسبت به ماهی‌های کوچولو مهربان‌تر نبودند؟»

 

او در پاسخ گفت: يقيناً، اگر کوسه‌ماهی‌ها انسان بودند برای ماهی‌های کوچک دستور ساخت انبارهای بزرگ مواد غذايی را می‌دادند. اتاقک‌های مستحکم، پر از انواع و اقسام خوراکی، از گياهی گرفته تا حيوانی. ترتيبی می‌دادند تا آب اتاقک‌ها هميشه تازه باشد و می‌کوشيدند تا تدابير بهداشتی کاملاً رعايت گردد. به طور مثال اگر باله‌ی يکی از ماهی‌های کوچک جراحتی برمی‌داشت، بلافاصله زخمش پانسمان می‌گرديد، تا مرگش پيش از زمانی نباشد که کوسه‌ها می‌خواهند. برای جلوگيری از افسردگی ماهی‌های کوچولو، هر از گاهی نيز جشن‌هايی بر پا می‌کردند؛ چرا که ماهی‌های کوچولوی شاد خوشمزه‌تر از ماهی‌های افسرده هستند. طبيعی است که در اين اتاقک‌های بزرگ مدرسه‌هايی نيز وجود دارد. در اين مدرسه‌ها چگونگی شناکردن در حلقوم کوسه‌ها به ماهی‌های کوچولو آموزش داده می‌شد؛ به طور مثال آن‌ها به جغرافی نياز داشتند، تا بتوانند کوسه‌ماهی‌های بزرگ و تنبلی را پيدا کنند که گوشه‌ای افتاده‌اند. پس از آموختن اين نکته، موضوع اصلی تعليمات اخلاقی ماهی‌های کوچک بود. آن‌ها بايد می‌آموختند که مهم‌ترين و زيباترين لحظه برای يک ماهی کوچک لحظه‌ی قربانی‌شدن است. همه‌ی ماهی‌های کوچک بايد به کوسه‌ماهی‌ها ايمان و اعتقاد راسخ داشته باشند. به خصوص هنگامی که وعده می‌دهند آينده‌ای زيبا و درخشان برايشان مهيا می‌کنند.

 

به ماهی‌های کوچولو تعليم داده می‌شد که چنين آينده‌ای فقط با اطاعت و فرمان‌برداری تضمين می‌شود و از هر گرايش پستی چه به صورت مادی‌گرايی، چه مارکسيستی و حتی تمايلات خودخواهانه پرهيز کنند و هر گاه يکی از آن‌ها چنين افکاری از خود بروز داد، بلافاصله به کوسه‌ها خبر داده شود. اگر کوسه‌ماهی‌ها انسان بودند، طبيعی بود که جنگ راه می‌انداختند تا اتاقک‌ها و ماهی‌های کوچولوی کوسه‌ماهی‌های ديگر را به تصرف خود درآورند. در اين جنگ‌ها ماهی‌های کوچولو برايشان می‌جنگيدند و می‌آموختند که بين آن‌ها و ماهی‌های کوچولوی ديگر کوسه‌ها تفاوت فاحشی وجود دارد. ماهی‌های کوچولو می‌خواستند به آن‌ها خبر دهند که هر چند به ظاهر لال‌اند، اما به زبان‌های مختلف سکوت می‌کنند و به همين دليل امکان ندارد زبان همديگر را بفهمند. هر ماهی کوچولويی که در جنگ شماری از ماهی‌های کوچولوی دشمن را که به زبان ديگری ساکت بودند، می‌کشت نشان کوچکی از جنس خزه‌ی دريايی به سينه‌اش سنجاق می‌کردند و به او لقب قهرمان می‌دادند.

 

اگر کوسه‌ها انسان بودند، طبيعی بود که در بينشان هنر نيز وجود داشت. تصاوير زيبايی می‌آفريدند که در آن‌ها، دندان‌های کوسه‌ها در رنگ‌های بسيار زيبا و حلقوم‌هايشان به عنوان باغ‌هايی رويايی توصيف می‌گرديد که در آن‌جا می‌شد حسابی خوش گذراند. نمايش‌های ته دريا نشان می‌دادند که چگونه ماهی‌های کوچولوی شجاع، شادمانه در حلقوم کوسه‌ماهی‌ها شنا می‌کنند و موسيقی آن‌قدر زيبا بود که سيلی از ماهی‌های کوچولو به طنين آن، جلوی گروه‌های پيشاهنگ، غرق در رويا و خيالات خوش، به حلقوم کوسه‌ها روانه می‌شدند.

 

اگر کوسه‌ماهی‌ها انسان بودند، مذهب نيز نزد آن‌ها وجود داشت. آنان ياد می‌گرفتند که زندگی واقعی ماهی‌های کوچک، تازه در شکم کوسه‌ها آغاز می‌شود. ضمناً وقتی کوسه‌ماهی‌ها انسان شوند، موضوع يکسان‌بودن همه‌ی ماهی‌های کوچک، به مانند آن‌چه که امروز است نيز پايان می‌يابد. بعضی از آن‌ها به مقام‌هايی می‌رسند و بالاتر از سايرين قرار می‌گيرند. آن‌هايی که کمی بزرگ‌ترند حتی اجازه می‌يابند کوچک‌ترها را تکه‌پاره کنند. اين موضوع فقط خوشايند کوسه‌ماهی‌هاست؛ چون خود آن‌ها بعداً اغلب لقمه‌های بزرگ‌تری برای خوردن دريافت می‌کنند. ماهی‌های بزرگ‌تر که مقامی دارند برای برقرار کردن نظم در بين ماهی‌های کوچولو می‌کوشند و آموزگار، پليس، مهندس در ساختن اتاقک‌ يا چيزهای دیگر می‌شوند. و خلاصه اين‌که اصلاً فقط هنگامی در زير دريا فرهنگ به وجود می‌آيد که کوسه‌ماهی‌ها انسان باشند.

 

برتولت برشت، ترجمه‌ی کاوه کردونی، انتشارات پژوهنده

 

داستان: نامه‌ای در سطل سيمان (هاياما يوشيکی)

 

نامه‌ای در سطل سيمان

 

نويسنده: هاياما يوشيکی

 

ماتسودو يوشيزو داشت سطل‌های سيمان را خالی می‌کرد. هر چند سعی می‌کرد سيمان روی تنش نريزد ولی موها و لبِ بالايش با لايه‌ی ضخيمِ خاکستری رنگی پوشيده شده بود. خيلی دلش می‌خواست بينی‌اش را بتکاند و سيمان سفتی که موهای آن را هم‌چون بتونِ مسلح در خود گرفته بود، بيرون بريزد. اما دستگاه مخلوط‌کن هر دقيقه ده بارِ سيمان را می‌بلعيد و او از پُرکردنِ شکمِ آن عقب می‌ماند.

 

هر روز کارش يازده ساعت طول می‌کشيد و در اين مدت حتی يک بار هم فرصت نمی‌کرد بينی‌اش را درست بتکاند. در استراحتِ کوتاه‌مدتِ صرفِ غذا آن‌قدر گرسنه بود که همه‌ی حواسش پیِ بلعيدنِ لقمه‌ها می‌رفت. اميدوار بود بتواند هنگامِ استراحتِ عصرانه بينی‌اش را بتکاند اما وقتی عصر فرا رسيد متوجه شد بايد دستگاهِ مخلوط‌کن را تميز کند. اواخرِ عصر بينی‌اش چنان گرفته بود که انگار از گچِ شکسته‌بندی ساخته شده.

 

روز به پايان می‌رسيد. دست هايش ديگر نا نداشت و همه‌ی توانش را به کار می‌گرفت تا سطل‌های سيمان را بلند کند. وقتی می‌خواست سطلی را بردارد جعبه‌ی چوبیِ کوچکی تهِ آن ديد.

 

«اين چيه؟» اندکی تعجب کرد ولی نمی‌توانست بگذارد کنجکاویْ سرعتِ کارش را کُند کنَد. با شتاب سيمان را در پيمانه‌ی اندازه‌گيری ريخت، آن را روی صفحه‌ی دستگاهِ مخلوط‌کن خالی کرد و باز شروع کرد سيمان را از داخلِ سطل به داخلِ پيمانه ريختن.

 

با خودش زمزمه کرد «يه‌دقه صبر کن! اين جعبه تهِ سطلِ سيمان چی‌کار می‌کنه؟»

ادامه نوشته

داستان: سرگرمی

 

نويسنده: لويجی پيراندلو

مترجم: زهرا خانلری

 

در نور غبارآلود آفتاب خفه‌کننده‌ی مرداد ماه، نعش‌کش سياه حقيری جلوی در کالسکه‌رو خانه‌ی تازه‌سازی، در يکی از کوچه‌های نو شهر رم در محله‌ی «دپراتی دی کاستلو1» توقف کرد.

 

ساعت، سه بعد از ظهر بود.

 

بيش‌تر خانه‌های تازه‌ساز هنوز خالی و بی‌سکنه بود.

 

به نظر می‌آمد که همه‌ی آن‌ها، از سوراخ پنجره‌های ناتمام سر کرده تا نعش‌کش را تماشا بکنند.

 

اين خانه‌های نوساز خود را برای زندگی پرهياهو آماده می‌کردند؛ اما اکنون به چشم می‌ديدند که به جای زندگی، مرگ به سراغشان آمده و در ميان آن‌ها به عقبِ شکار می‌گردد.

 

مرگ پيش از حيات می‌خواست در آن‌جا منزل بکند.

 

نعش‌کش قدم‌به‌قدم و بسيار آهسته آمده بود. راننده با کلاه بلند پاره‌ای که کج به روی دماغ پايين کشيده و تازه از حال چرت درآمده بود يک پا را به روی گل‌گير پيش آورده، در مقابل اولين در که به علامت عزا پيش شده بود، عنان اسب را کشيد و دسته‌ی دهنه را پيچاند و بر جايش دراز کشيد تا به راحتی بخوابد.

 

جلو در يگانه دکان کوچه، پرده‌ی کتان چرب و مچاله‌شده‌ای کنار رفت و سر و کله‌ی مرد چاق بدلباسی، عرق‌ريزان، با صورت سرخ پيدا شد که آستين‌ها را بالا زده و بازوهای پشمالويش را بيرون انداخته بود.

 

مرد به طرف راننده‌ی نعش‌کش برگشت و صدا زد:

 

- سيس! بالاتر برو!

 

راننده‌ی نعش‌کش سر را خم کرد تا از زير لبه‌ی کلاهی که تا روی دماغ پايين کشيده بود نگاه بکند؛ عنان اسب‌ها را تکان داد و بی آن‌که کلمه‌ای بر زبان آورد، از جلوی دکان بقالی گذشت.

 

اين‌جا و آن‌جا در نظرش يک‌سان بود.

 

پس از آن جلو در بسته‌ی خانه‌ی ديگری ايستاد و باز به خواب رفت.

ادامه نوشته

داستان: متأسفم که پرسيدم

 

نويسنده: و. د. ميلر

 

«شب تاريکيه عزيزم.»

 

زن برگشت تا مردی را که او را کنار ماشينش گير انداخته بود ببيند.

 

«خوب کوچولو، کار تو چيه؟»

 

دست زن روی گلوی مرد کمانی نقره‌ای رسم کرد. جيغ مرد به خرخر بدل شد.

 

زن تيغ جراحی را زمين انداخت؛ اتومبيل را راند و به هيکل متشنج و درهم‌پيچيده گفت: «من جراح هستم.»

 

از مجموعه داستان‌های 55 کلمه‌ای، برگردان گيتا گرکانی

 

داستان: پسرآهنی

 

 

 

آقا و خانم اسميت، زن و شوهری شاد و معمولی

 

خوش و خرم زندگی می‌کردند.

 

روزی خبری آقای اسميت را شاد کرد.

 

خانم اسميت مادر می‌شود،

 

و آقای اسميت، پدر

 

ولی يک جای اين خوشحالی می‌لنگيد.

 

بچه‌شان آدمی‌زاد نبود،

 

پسرآهنی بود!

 

نه گرم بود و نه شيرين

 

و نه پوست داشت.

 

پوستش يک لايه‌ی نازک و سرد حلبی بود

 

و از سرش سيم و لوله آويزان

 

پسرآهنی می‌نشست و زُل می‌زد،

 

نه زنده بود و نه مرده.

 

تنها باری که به نظر رسيد جان دارد

 

وقتی بود که سيم دراز آويزانش

 

وصل شد به سوراخی در ديوار.

 

آقای اسميت سر دکتر داد زد:

 

«چه بلايی سر پسرم آوردی؟

 

گوشت و پوست نداره،

 

يه آلياژ آلمينيومی‌ئه!»

 

دکتر آرام گفت:

 

«چيزی که می‌خوام بگم

 

به نظر خيلی عجيب می‌آد؛

 

ولی شما بابای اين بچه‌ی عجيب نيستيد.

 

متوجه که هستيد، معلوم نيست دختر است يا پسر

 

ما فکر می‌کنيم بابای اين بچه

 

هم‌زن مايکروويو است.»

 

زندگی خانواده‌ی اسميت

 

دعوا بود و ناراحتی.

 

خانم اسميت از شوهرش متنفر بود،

 

آقای اسميت از زنش

 

و هيچ وقت زنش را نبخشيد:

 

تحقير شدن

 

آن هم با وسايل آشپزخانه.

 

و پسر‌آهنی

 

رشد کرد و مردی جوان شد.

 

هر چند، اغلب اوقات

 

او را با سطل آشغال اشتباه می‌گرفتند.

 

مرگ غم‌انگيز پسر صدفی، نوشته‌ی تيم برتون، ترجمه‌ی احسان نوروزی

 

داستان: پس از مرگ

 

نويسنده: جويس کرول اوتس

مترجم: اسدالله امرايی

 

 

اوضاع همين‌طور بود، يا خواهد شد.

 

مثل اين بود که در دوردست انگار از افق می‌آمد، زمين را انگار پتک می‌کوبيدند که می‌چرخيد تا سحر شود، انگار چکش می‌کوبيدند. خيال می‌کنی توی يک ساختمان است. خيلی دور، ساختمانی که غريبه‌ها پر شده‌اند توی آن. بعد نزديک‌تر می شود، محله به محله، خيابان به خيابان. آن پايين توی خيابان، زير دوازده طبقه پای پنجره‌ات صدای آژير می‌آيد. در اصل دو آژير. صداها به هم می‌پيچد، به شتاب در جهت مخالف: شمال جنوب. آشفته‌بازاری آشناست. آژير آتش‌نشانی است؟ آتش توی ساختمان ما؟

 

صدای کوبش، کوبش مشت، بلندتر می‌شود و شدت آن زيادتر می‌شود. حالا ديگر جای شک نمی‌ماند: عن‌قريب است که دست‌گيره‌ی در را از جا بکنند: جلوی در آپارتمان تو هستند. صداها مردانه. گام‌ها سنگين، چکمه‌پوش. صدايی آمرانه:

 

- آهای کسی آن‌جا نيست؟ پليس، در را باز کنيد (وحشت را به جانت می‌ريزد.)

 

توی تخت‌خواب دراز کشيده‌ای، خيال می‌کنی تخت‌خوابت است، راستش را بخواهی. باورکردنی نيست، کف اتاق افتاده‌ای، تخته‌های زير قالی به پشتت فشار می‌آورد، انگار به کپل و پاشنه‌های ظريف برهنه‌ات فرو می‌رود. نصفه‌نيمه لباس به تن داری، خيلی سردت است. آن‌قدر سردت است که حس نمی‌کنی، پتوی پشمی تنگ به دورت پيچيده درست مثل قنداق بچه. اما پاهايت بيرون است، ساق پا، قوزک، کف پا. کف پايت هم پيداست. چرا به اين‌جا آمده‌ايد؟ گم شويد! کی پليس خبر کرده! سعی می‌کنی بلند شوی اما نمی‌توانی، حتی نمی‌توانی خودت را از حالت تاق‌باز دربياوری و روی آرنج تکيه بدهی. پاهايت انگار زير تنت تاب برداشته، گويی از ارتفاع بلندی پرت شده باشی. بدنت وارفته است، فلج، انگار همه‌ی اعصاب، ماهيچه‌ها و مفاصلت آسيب جدی ديده است.

 

- اين در را باز کنيد، لطفاً!

 

صدايی ديگر، دوپوسته‌تر: پليس! در را باز کنيد!

ادامه نوشته

داستان: فاشيسم چيه، پرنده‌س يا لک‌لک؟

 

بچه از مادرش پرسيد:

 

- مادر!... فاشيست چيه؟ «لانه‌های فاشيستی» يعنی چی؟

 

مادر ساکت ماند. او هم مثل بچه مرتب اين کلمه را در راديو، تلويزيون و دربحث‌هايی که اطرافش می‌شد شنيده بود؛ اما معنيش را نمی‌دانست و حالا هم نمی‌دانست به بچه‌اش چه جوابی بدهد. برای اين‌که فرصتی برای پاسخ داشته باشد پرسيد:

 

- اين فاشيست‌، از کجا به فکرت رسيده... چرا می‌پرسی؟

 

بچه گفت:

 

- ديروز که با دوستانم از مدرسه برمی‌گشتم آدمايی جمع شده بودند دختر، پسر، همه با هم داد می‌زدند: «مرگ بر فاشيست» «لانه‌های فاشيستی بايد ويران شود» ... مادر!... فاشيست پرنده‌س؟ لونه‌ش چه جوريه؟

 

مادر نمی‌توانست جواب بچه را بدهد؛ هر چند که هر وقت به کوچه و بازار می‌رفت شاهد انبوه اجتماعات و راهپيمايی‌ها می‌شد و بارها شعارهايی نظير «مرگ بر فاشيست» شنيده بود.

 

بچه که حس کرده بود مادر دنبال جواب می‌گردد گفت:

 

- فاشيست پرنده‌س، لک‌لکه، چيه؟

 

مادر که گير افتاده بود، جوابی نداشت، به بچه گفت:

 

- بزار بابات بياد ازش می‌پرسم؛ اون بهتر می‌دونه...

 

- تو نمی‌دونی؟

 

- می‌دونم... اما بابات ديگه بهتر می‌دونه...

 

مادر با خودش فکر می‌کرد که معنی خيلی از کلماتی راکه هر روز با آن برخورد می‌کند نمی‌داند مثل «امپرياليزم»، «سوسياليزم»، «کمونيزم»، «آنارشيزم» و...

 

سؤال بچه گيجش کرده بود. با خود فکر می‌کرد «هر روز تو کوچه و خيابونا اتفاقاتی ميفته... هر روز بانکی رو می‌زنن... هر روز چهار پنج نفر کشته ميشه ... مخارج زندگی روزبه‌روز گرون‌تر ميشه... اما من از هيچی سر در نمی‌يارم!...». داخل آشپزخانه شد و در حالی‌که سيب‌زمينی پوست می‌کند خودش را در آشپزخانه تحقير‌شده احساس می‌کرد.

 

از کتابی با همين عنوان، نشر دنيای نو 

داستان: بس که آس و پاسيم!

 

نويسنده: خوان رولفو

مترجم: فرشته مولوی

 

اين‌جا همه چيز روزبه‌روز بدتر می‌شود. هفته‌ی پيش عمه خاسينتا مرد؛ و روز شنبه، وقتی که تازه خاکش کرده بوديم و می‌خواستيم غم و غصه‌ها را از ياد ببريم، بارانی گرفت که تا به حال نظيرش را نديده بوديم. اين باران ديگر پاک پدرم را از کوره در برد؛ چون همه‌ی چاودار دروشده را آفتاب داده بوديم تا خشک بشود. باران چنان ناگهانی شروع شد و چنان سيل‌آسا باريد که به ما مهلت نداد حتی يک مشت از چاودارها را سالم درببريم؛ تنها کاری که از دستمان ساخته بود، اين بود که در خانه‌مان، گوشه‌ای بچپيم و تماشا کنيم چه‌طور شرشر باران سرد، چاودار زرد تازه دروشده را از بين می‌برد.

 

و درست همين ديروز که خواهرم تاچا دوازده ساله شد، فهميديم که گاوی را که پدرم روز تولدش به او هديه کرده بود، سیل با خودش برده است.

 

سه شب پيش، نزديک سحر، رود طغيان کرد. من خواب بودم؛ اما صدای آب مرا از خواب پراند و از جايم بيرون پريدم و به پتويم چنگ انداختم، انگار که سقف خانه‌مان می‌خواست پايين بريزد؛ اما بعد فهميدم صدای رود است، به رختخواب برگشتم و هنوز صدا می‌آمد که دوباره خوابم برد.

 

صبح که بلند شدم، آسمان پر از ابرهای سياه بود و روشن بود که تمام شب يک‌ريز باران آمده است. صدای رود نزديک‌تر و بلندتر شده بود.  آدم می‌توانست همان‌طور که بوی سوختگی را می‌شنود، بوی آن را، بوی آب راکد را بشنود.

 

وقتی رفتم نگاهی بيندازم، آب تا کناره‌های رود بالا زده بود و نرم‌نرمک خيابان اصلی را هم می‌گرفت و می‌رفت به خانه‌ی زنی که لاتامبورا صدايش می‌کردند. وقتی آب حياط را گرفت و از در بيرون زد، صدای غلغلش شنيده می‌شد. لاتامبورا در جايی که خالا ديگر بخشی از رود بود، هول‌زده اين‌طرف و آن‌طرف می‌دوید و مرغ و جوجه‌هايش را به خيابان کيش می‌داد تا بلکه جای امنی پيدا کنند و جان سالم در ببرند. 

ادامه نوشته

داستان: بعضی از ما دوستمان کُلبی را تهديد می‌کرديم

 

نويسنده: دونالد بارتلمی

مترجم: روحی افسر

 

مدت‌ها بود که بعضی از ماها دوستمون کلبی رو به خاطر رفتاری که در پيش گرفته بود تهديد می‌کرديم. و حالا که ديگه از حد گذرونده بود تصميم گرفتيم دارش بزنيم. کلبی اعتراض کرد که صرف اين که از حد گذرونده (انکار نمی‌کرد که از حد گذرونده) دليل نمی‌شه به دار آويخته بشه. کلبی گفت از حد گذراندن کاری‌يه که همه بعضی وقت‌ها مرتکبش می‌شن.  ما به اين استدلال چندان توجهی نکرديم. از کلبی پرسيديم که دوست داره موقع دارزدنش چه نوع آهنگی نواخته بشه. گفت که بايد درباره‌ش فکر کنه البته مدتی طول می‌کشه تا تصميم بگيره. من يادآوری کردم که بايد هر چه زودتر اين موضوع رو بدونيم؛ چون هوارد، که رهبر ارکستره و بايد نوازنده‌هايی رو استخدام کنه و باهاشون تمرين کنه، تا معلوم نشه چه آهنگی قراره نواخته بشه، نمی‌تونه کارش رو شروع کنه. کلبی گفت که هميشه از سمفونی شماره‌ی چهار آی‌وِز خوشش ميومده. هوارد گفت که اين انتخاب «ترفندی برای به تعويق انداختن»ه؛ چون همون‌طور که همه می‌دونن اجرای آی‌وز تقريباً محاله و هفته‌ها تمرين لازم داره، و تازه هزينه‌ی يک ارکستر بزرگ با يه گروه کُر خيلی بيش تر از هزينه‌ی پيش‌بينی‌شده برای موسيقی‌يه. اون به کلبی گقت «منطقی باش» کلبی گفت که سعی می‌کنه چيزی بخواد که زياد سخت نباشه.

 

هيو نگران متن دعوت‌نامه‌ها بود. اگه يه وقت يکی از اونا به دست مأمورا بيفته چی؟ دارزدن کلبی بی‌شک کاری خلاف قانون بود و اگه مأمورا پيشاپيش خبردار می‌شدن، به احتمال زياد سرمی‌رسيدن و همه چی رو خراب می‌کردن. من گفتم با اين‌که می‌شه گفت دارزدن کلبی يقيناً خلاف قانونه، ولی ما از نظر اخلاقی کاملاً محقيم چنين کاری رو بکنيم؛ چون کلبی دوست ماست، از خيلی نظرها به ما تعلق داره، و گذشته از همه‌ی اين‌ها از حد گذرانده. توافق کرديم که جمله‌بندی دعوت‌نامه طوری تنظيم بشه که کسايی که دعوت می‌شن درست و حسابی نفهمن به چه مراسمی دعوت شده‌اند. تصميم گرفتيم اين‌جوری به واقعه اشاره کنيم: «مراسمی برای آقای کلبی ويليامز». حروف قشنگی از يه کاتالوگ انتخاب کرديم و قرار شد از کارت‌هايی به رنگ کرم استفاده کنيم. مَگنوس گفت ترتيب چاپ دعوت‌نامه‌ها رو می‌ده، و پرسيد که آیا قرار مشروب هم بديم؟ کلبی گفت به نظر اون خوبه که مشروب داده بشه ولی نگزان هزينه‌اش بود. با مهربانی گفتيم که هزينه‌اش اهميتی نداره و گذشته از اين‌ها ما دوستان عزيزش هستيم و اگه گروهی از دوستان عزيزش نتونن دور هم جمع شن و اين کارو با کمی شور و حال انجام بدن پس ديگه اين دنيا به چه درد می‌خوره؟ کلبی پرسيد که آيا خود او هم می‌تونه، قبل از واقعه، مشروب بخوره؟ جواب داديم «حتماً.»

 

نکته‌ی بعدی مورد بحث چوبه‌ی دار بود. هيچ‌کدوم ما چيز زيادی در مورد طراحی چوبه‌ی دار نمی‌دونستيم؛ بالاخره توما، که آرشيتکت بود، گفت نگاهی به کتاب‌های قديمی می‌ندازه و طرح‌هايی می‌کشه. تا جايی که توما به خاطر می‌آورد مسئله‌ی مهم اين بود که دريچه‌ی زير پا کاملاً خوب کار کنه. توما با يه حساب سرانگشتی گفت که با در نظر گرفتن هزينه‌ی کارگر و مصالح، فاعدتاً نبايستی چوبه‌ی دار بيش‌تر از چهار‌صد دلار خرج برداره. هوارد گفت «چه خبره بابا!» او گفت که مگه توما مبنای محاسبه رو چی گرفته؟ چوب آبنوس؟ توما گفت که نه، فقط يه نوع چوب مرغوب کاج. ويکتور پرسيد که آيا چوب رنگ‌نشده‌ی کاج کمی «زمخت» جلوه نمی‌کنه، و توما جواب داد که فکر می‌کنه می‌شه بدون دردسر زياد اونو به رنگ گردويی سير درآورد.

من گفتم با وجود اين‌که من هم فکر می‌کنم همه چی بايد واقعاً خوب برگزار بشه و کامل، ولی باز به نظرم چهارصد دلار برای چوبه‌ی دار که هزينه‌ی مشروب و دعوت‌نامه‌ها و نوازنده‌ها و غيره هم بهش اضافه می‌شه يه خورده سنگينه، و اصلاً چرا خيلی ساده از يه درخت استفاده نکنيم – از يه درخت بلوط خوش‌گل يا يه درخت ديگه؟ بعد من يادآوری کردم که چون قراره دارزدن در ماه ژوئن انجام بگيره و اون موقع هم درخت‌ها به طرز باشکوهی پوشيده از برگ می‌شن، استفاده از درخت نه تنها جنبه‌ای «طبيعی» به مراسم می‌ده بلکه کاملاً با سنت‌ها هم می‌خونه، به خصوص تو غرب. توما که داشت پشت چند تا پاکتْ طرح چوبه‌ی دار می‌کشيد به اين نکته اشاره کرد که برای اجرای مراسم دارزنی در هوای آزاد هميشه بايستی احتمال خطر بارندگی رو در نظر بگيريم. ويکتور گفت که از ايده‌ی هوای آزاد خوشش اومده، شايد هم کنار رودخونه، ولی خاطرنشان کرد که مجبوريم مراسم رو تو فاصله‌ی نسبتاً دوری از شهر برگزار کنيم، که در اين صورت مشکل آوردن مهمون‌ها و نوازنده‌ها و غيره به محل و بعد برگردوندن اون‌ها به شهر پيش مياد.

 

در اين‌جا همه به هَری نگاه کردند که بنگاه کرايه‌ی ماشين و کاميون داشت. هری گفت فکر می‌کنه بتونه به تعداد کافی ليموزين تدارک ببينه که جواب‌گوی مشکل باشه ولی مسئله اينه که به راننده‌ها بايد دست‌مزد پرداخت بشه. هَری اشاره کرد که راننده‌ها دوست کلبی نيستند و نمی‌شه از اونا انتظار داشت مجانی کار کنند. همون‌طور که از پذيرايی‌کننده‌ها و نوازنده‌ها نمی‌شه همچين انتظاری داشت. او گفت که حدود ده ليموزين داره که اغلب برای مراسم تشييع جنازه از اونا استفاده می‌کنه و شايد بتونه يه دوجين ديگه هم از رفقای هم‌صنفش جور کنه. هَری هم‌چنين گفت که اگه قرار باشه مراسم رو در خارج از شهر برگزار کنيم بهتره به فکر چادر يا سايه‌بانی هم باشيم تا لااقل اعضای ارکستر و شخصيت‌های اصلی مجلس در جای سرپوشيده‌ای قرار بگيرند؛ چون اگر در حين اجرای مراسم دارزنی بارون بگيره اوضاع حسابی بی‌ریخت می‌شه. در مورد درخت يا چوبه‌ی دار هَری گفت که نظر خاصی نداره و اصلاً اون فکر می‌کنه حق انتخاب بايد به کلبی واگذار بشه، چون بالاخره اين مراسم مراسم دارزنی اونه. کلبی گفت که همه بعضی وقت‌ها از حد می‌گذرونن و آيا ما اين بار بيش از حد سخت‌گيری نمی‌کنيم؟ هوارد با تندی گفت که قبلاً در اين باره بحث شده، حالا کدوم رو می‌خواد درخت يا چوبه‌ی دار؟ کلبی پرسيد که می‌شه تيربارونش کنن؟ هوارد گفت نه نمی‌شه. و اضافه کرد که کلبی با جوخه‌ی اعدام می‌خواد يه جور خودنمايی کنه؛ چشم‌بند و آخرين سيگار و اين حرف‌ها، و نيز اين که کلبی همين الان هم بدون اين عمل نمايشی برای «مطرح کردن» خودش زيادی تو دردسر افتاده. کلبی گفت متأسفه و اين‌که اصلاً چنين منظوری نداشته، و درخت رو انتخاب می‌کنه. توما طرح‌هایی رو که از چوبه‌ی دار کشيده بود با انزجار مچاله کرد.

 

بعد مسئله‌ی مأمور اعدام مطرح شد. پيت گفت آيا نيازی به مأمور هست؟ چون اگه از درخت استفاده کنيم می‌تونيم حلقه‌ی دار رو تو ارتفاع مناسبی ميزان کنيم و کلبی می‌تونه فقط از روی چيزی – مثلاً يه صندلی، چهارپايه، يا همچين چيزی – بپره. پيت گفت علاوه بر اين اون شک داره که اصلاً بشه مأمور اعدامی پيدا کرد که آزاد کار کنه و دور مملکت راه بيفته و دنبال کار بگرده؛ حالا هم که مجازات اعدام، فعلاً، به کل لغو شده، احتمالاً مجبور می‌شيم مأموری رو از انگلستان يا اسپانيا و يا يکی از کشورهای امريکای لاتين وارد کنيم، و تازه اگر اين کار  رو بکنيم پيشاپيش از کجا می‌تونيم بفهميم که اون حرفه‌ای‌يه، يه مأمور اعدام حسابی‌يه، و نه يه آدم بی‌تجربه‌ی پول‌پرست که ممکنه گند بزنه به کار و آبروی ما رو جلوی همه ببره؟ همه مؤافقت کرديم که بهتره کلبی از روی چيزی بپره و مؤافقت کرديم که اون چيز صندلی نباشه؛ چون به نظر ما خيلی لوس می‌شد – فکرشو بکنين يه صندلی زواردررفته‌ی آشپزخونه اون‌جا زير درخت خوشگلمون. توما که نگاهش به قضايا کاملاً مدرنه و هيچ ترسی از نوآوری نداره، پيشنهاد کرد که کلبی روی يه توپ لاستيکی گرد و بزرگ به قطر سه متر بايسته. اون گفت که توپ شرايط لازم رو برای يه «سقوط» کامل فراهم می‌کنه و در هر صورت، حتی اگر کلبی يهو بلافاصله بعد از پريدن تغيير عقيده بده، ديگه توپ از زير پاش قل خورده و رفته. توما يادآوری کرد که با اين کار، يعنی به کار نگرفتن يه مأمور حرفه‌ای، مسئوليت بسيار سنگين مؤفقيت عمليات به دوش خود کلبی می‌افته و با اين که اون مطمئنه که کلبی وظيفه‌شو به نحو شايسته‌ای انجام می‌ده و تو آخرين لحظات مايه‌ی شرمندگی دوستانش نمی‌شه، ولی، باز، اين رو هم می‌دونيم که آدمايی بوده‌ن که تو يه همچين لحظاتی دچار ترديد شده‌ن، و اين جاست که توپ سه متری لاستيکی گرد، که احتمالاً می‌شه به قيمتی ارزون درستش کرد، يه اجرای «معرکه» رو درست زير سيم تضمين می‌کنه. با شنيدن اسم «سيم» هنک که در تمام اين مدت ساکت بود يهو به حرف اومد و گفت تو اين فکره که چرا به جای طناب از سيم بکسل استفاده نمی‌کنيم – اون نظر داد که سيم بکسل کاراتره و نهايتاً برای کلبی هم بهتره. کلبی کمی رنگش پريد، البته من به اون حق می‌دم، چون فکر اين که آدم رو به جای طناب با سيم بکسل دار یزنن بی‌نهايت مشمئزکننده‌ست – حتی فکرکردن به اون، حال آدم رو به هم می‌زنه. ديدم واقعاً نهايت بی‌سليقگی‌يه که هنک اون‌جا بشينه و از سيم بکسل حرف بزنه، اونم درست موقعی که، با پيشنهاد توما در مورد توپ لاستيکی، اين مسئله رو که کلبی از رو چی بپره اين‌قدر زيبا و ظريف حل کرده بوديم؛ اين بود که بدون معطلی گفتم موضوع سيم بکسل منتفی‌يه، چون درخت رو زخمی می‌کنه – وقتی تمام سنگينی کلبی روی سيم بيفته شاخه خراش برمی‌داره – و اين‌که ما نمی‌خوايم چنين چيزی اين روزها که احترام به محيط زيست خيلی اوج گرفته پيش بياد؛ اين‌طور نيست؟ کلبی نگاه تشکرآميزی به من کرد و اعضای جلسه متفرق شدند.

 

روز واقعه همه چی خيلی آروم پيش رفت (آهنگی که بالاخره کلبی انتخابش کرد يه چيز کاملاً استاندارد بود، الگار، که هوارد و بچه‌های گروهش اونو خيلی خوب اجرا کردند). بارون نگرفت، آدم‌های زيادی تو مراسم شرکت کردن، اسکاچ‌مون کم نيومد و هيچ چيز ديگه هم همين‌طور. توپ لاستيکی سه متری رو رنگ سبز سيری زده بودن که با اون فضای روستايی بسيار جور شده بود. دو چيزی که از کل ماجرا بيشتر به يادم مونده يکی نگاه تشکرآميز کلبی بود به من وقتی در مورد سيم بکسل اون حرف رو زدم، و اين واقعيت که از اون به بعد ديگه هيشکی از حد نگذروند. 

آماتورها، مؤسسه‌ی انتشاراتی کلاغ سفيد

داستان: قضيه‌ی گنج

 

مردی بينوا با يک زن و سه تا فرزند،

 

زندگی می‌کردند در يک خونه‌ کثيفی با نکبت و گند.

 

شغلش پوست انار جمع کنی بود،

 

از پول آن نان خالی تهيه می‌نمود.

 

يک اطاق کاه‌گلی دودزده داشت،

 

نصفش فرش داشت و نصفش فرش نداشت.

 

هم آنجا می‌پختند و هم آنجا می‌خوردند.

 

در توی يک اتاق زندگی می‌کردند.

 

يک شب زمستان خيلی سرد،

 

باد برف را پخش می‌کرد مثل گرد.

 

از لای درز در باد برف را داخل می کرد،

 

تا وسط اطاق را پر از برف و گل می‌کرد

 

روی چاله کرسی، آب‌گوشت پلق پلق می زد،

 

بچه‌ها دور کرسی خوابيده بودند.

 

بوی غذا با بوی کرسی مخلوط شده،

 

يک طرف اطاق تاپاله خشکيده کوت شده.

 

مرتيکه خوابش برد و يک خوابی ديد:

 

يک باغ قشنگی در نظرش شد پديد.

 

آب از هر طرف باغ روان بودی،

 

از ميوه‌ها می‌چيدشی و می‌خوردشی،

 

گل‌ها را دسته کرده و با خودش می‌بردشی.

 

چهچه بلبل آدم را بی‌هوش می‌کردی،

 

پيرمرده داشت بدبختی‌هاش را فراموش می‌کردی،

 

که غفلتن صدای آروغ مادر بچه‌ها،

 

از آن خواب شيرين بيدار کرد او را.

 

چشم‌هايش را ماليد و نگاه کرد،

 

نگاهی به در و ديوار سياه کرد.

 

آهی کشيد و گفت: «افسوس! هر چه ديدم در خواب بود افسوس!»

 

آن‌چه در خواب ديده بود به زنش گفت،

 

زنيکه بعد از آن‌که تا آخر همه را شنفت،

 

گفت: «انشاءالله که خيره،

 

«باغ علامت گشت و سيره،

 

«انشاءالله پول‌دار می‌شی می‌ريم زيارت،

 

«استخوانی سبک کرده می‌شيم راحت.»

 

                                   ***

 

دم‌دم‌های سحر مرتيکه از رختخواب پا شد تک،

 

و دست به آفتابه رفت لب چاهک.

 

ناگهان زير پايش گرپی صدا کرد،

 

يک گاوچاهی به چه گندگی دهن واکرد.

 

مرتيکه سه مرتبه نعره زد و فورو رفت،

 

زنيکه از اطاق پريد و سر او رفت،

 

چراغ را آورد و چاه را ديد،

 

فرياد کشيد طناب طلبيد.

 

وقتی طناب را انداخت در چاه،

 

ديد خيلی سنگين است گفت: «واه!واه!»

 

بچه‌ها را صدا کرد تا کمک کنند،

 

شايد پدرشان را بيرون بيارند.

 

طناب رفت پايين شوهره گفت: «ده يالا،

 

«ياعلی بگيد زور بزنيد بکشيد بالا،»

 

اما وقتی که طناب بالای چاه رسيد،

 

زنيکه جيغی کشيد و عقب پريد:

 

زيرا عوض شوهرش يک صندوق گنده ديد،

 

درش را که باز کرد نمی‌دونی اون تو چی ديد!!!

 

توی صندوق خوابيده بود تپه تپه،

 

اشرفی‌آلات و جواهرات قلمبه.

 

زنيکه باز طناب را پايين فرستاد،

 

مرتيکه صندوق ديگری بالا داد.

 

الخلاصه مرتيکه چهار صندوق جواهر و طلا،

 

بيرون فرستاد و خودش هم آمد بالا.

 

                                 ***

 

اون وقت بسکی ناقلا و زرنگ بود،

 

از آن پول‌هايی که خدا باش رسانده بود:

 

خيلی با احتياط مخارج می‌کرد،

 

خودش را از جرگه فقرا يواش‌ يواش خارج می‌کرد.

 

خانه و ملکی خريد و خودش را معتبر کرد،

 

به اطراف و اکناف ممالک اسلامی چندين سفر کرد،

 

اول مخصوصن به کربلا و مشهد و مکه رفت،

 

کربلايی، مشهدی- حاجی شد، آرزو از دلش در رفت.

 

عاقبت از شهر خود علاقه کن شد و رفت به کربلا،

 

خانه و زندگی راه انداخت و مجاور شد همان‌جا.

 

با زن خودش خيلی خيلی خوش بود،

 

زندگی شيرينی برای خود فراهم نمود.

 

زيرا هر روز به زيارت مقدسه مشرف می‌شد.

 

اين‌قدر زيارت‌نومه می‌خوندکه دهنش پر از کف می‌شد،

 

هرشب هم می‌رفت پهلوی مادر بچه‌ها عشرت می‌کرد،

 

در توليد مثل کردن قيامت می‌کرد.

 

اين کار هر روز می‌شد تکرار،

 

تا عمر داشت خسته نشد از اين کار!

 

ازکتاب وغ وغ ساهاب، نوشته‌ی صادق هدايت

داستان: دانشجو

 

نويسنده: آلبرتو موراويا

مترجم: زهره بهرامی

 

دانشجو. پس آن‌هايی که اسمشان دانشجو است، کی درس می‌خوانند؟ اگر همه‌شان مثل رائول هستند، بايد بگويم اصلاً درس نمی‌خوانند. يا بهتر است درس خواندن را برای هم تعريف کنيم. اگر درس خواندن يعنی اين‌که آدم همه‌ی هوش و ذکاوتش را به کار ببندد، برای اين‌که به قول رائول، مشکلات ساعت دوازده و هشت يا به عبارتی مشکلات مربوط به ناهار و شام را حل کند، البته که آن‌ها دانشجو هستند؛ چون از معدود کسانی هستند که کتاب جاودانه‌ی فريب را از بهرند. اما اگر درس خواندن يعنی زورزدن برای از ميان برداشتن جهل و نادانی، همان‌طور که هميشه نيز همين مفهوم را داشته، آن‌ها مثلاً دانشجو هستند و اسم دانشجويی را که به ناحق به يدک می‌کشند، نکبت‌بار است. مثل گدايی که اسمش «پروسپرو» باشد يا مثل نعش‌کشی که اسمش جوکوندو باشد يا مثل زن زشت و قناس و ناقص‌الخلقه‌ای که اسمش بللا باشد.

 

اصلاً نحوه‌ی آشنايی من با رائول خود داستانی‌ست. يکی از آن روزهای يکشنبه‌ای بود که توی گالری، بيش‌تر برای گذراندن وقت، برنامه‌ی تلويزيون کافه را تماشا می‌کردم که حس کردم کسی به آرنجم زد. برگشتم و آدم ريزنقشی را ديدم که عينک ته‌استکانی به چشم زده بود و چهره‌ای سفيد و انبوهی موهای فرفری و قرمز داشت. به من گفت: «کبريت، لطفاً.» تو جيبم را گشتم و به او دادم. خيلی جدی اضافه کرد: «حالا سيگار.» با تعجب گفتم: «عجب رويی داری.» با اين حال چون قلب رئوفی دارم، پاکت سيگار را به طرفش گرفتم. آن وقت او فقط با دو انگشت به جای يک دانه، چهارتا برداشت و گفت: «ممنون.» خيلی خشک و خالی گفتم: «يه مرتبه همه‌شو برمی‌داشتی.» او بدون اين‌که دست و پايش را گم کند، پاکت را قاب زد و تو جيبش گذاشت و گفت: «بيا ببين يه دانشجو کارش به کجا کشيده که بايد از اولين کسی که رسيده سيگار بخواد.» همان‌طور که ته قلبم از آن بی‌پروايی کيف می‌کردم، گفتم: «خوش به حال اولين کس، بريم یه قهوه بخوريم.» اين طوری رفتيم کافه و او يک نفس همه‌ی خصوصياتش را برايم تعريف کرد: دانشجوی حقوق بود، پسر يکی از وکلای کله‌گنده، خودش هم که به‌زودی وکيل می‌شد و خلاصه حرف‌هايی از اين قبيل. همان موقع حرفش را قطع کردم و گفتم: «چرا اين‌قدر واسه من خالی‌بندی می‌کنی؟ من که باور نمی‌کنم. تازه اگه باور کنم به چه دردم می‌خوره؟ من يکی هستم مثل خودت، کسی که هميشه پای دوست عزيز می‌ايسته.» او با کنجکاوی خاص دانشجويان پرسيد: «اين دوست عزير ديگه چه صيغه‌ايه؟» و من: «نامه‌ها هميشه همين‌طور شروع می‌شن و من هم که پای دوست عزيز وايستادم يعنی اين‌که سر نامه هستم، چون آن‌قدر پول ندارم که به احترامات فائقه برسم.» او خنديد و با لحنی صميمانه گفت: «از صداقتت خوشم می‌آد. حالا که اين طور شد من هم حقيقت رو بهت می‌گم: پدر من تو رم کارمند اداره‌ی بازنشستگان جنگه. من هم دو سالی‌ست که ديگه دانشجو نيستم؛ اما بذار ببينم راهی پيدا می‌کنيم که با هم به احترامات فائقه‌ی اون نامه برسيم.» اين‌طوری بود که دوستی ما شروع شد.

 

من هميشه فکر می‌کردم درس‌خواندن آدم را عاقل و دورانديش می‌کند؛ اما در کنار رائول فوراً مجبور شدم تغيير عقيده بدهم. درس‌خواندن برای رائول بيشتر به اين درد می‌خورد که حساب حد و اندازه را از دست بدهد که در دنيا بيش از هر چيز برايم اهميت دارد. حد و اندازه يعنی اين که به موقع جلوی خودت را بگيری، افراط و تفريط نکنی و سنگ بزرگ برنداری. در مورد ما حد و اندازه معنی‌اش رد‌نشدن از مرز يک زندگی باری به هر جهت بود که از جايی، به فريبی زيبا و قشنگ و در عين حال کمی خطرناک و غيرقانونی تبديل می‌شد. اما رائول شايد دقيقاً به اين خاطر که تحصيل‌کرده بود، قبل از هر کاری استدلال می‌کرد و مو را از ماست بيرون می‌کشيد؛ چه عرض کنم حسابی هم مو را از ماست بيرون می‌کشيد. طوری که همين‌که به نتايج منطقی خودش می‌رسید به شکلی باورنکردنی حاضر بود و می‌توانست هر کاری انجام بدهد. استدلال عوض اين‌که جلويش را بگيرد، افسارگسيخته‌اش می‌کرد و اگر قبل از استدلال محتاط بود، بعد از استدلال به عبارتی ديگر استدلال نمی‌کرد. من سعی می‌کردم جلويش را بگيرم و مرتب به او می‌گفتم نمی‌خواهم قانون را زير پا بگذارم؛ اما مثل آب در هاون کوبيدن بود. درست مثل اين‌که بخواهيم جلوی قطاری را بگيريم که با سرعت صد کيلومتر حرکت می‌کند. آشفته مرا نادان خطاب می‌کرد و در عين حال برايم توضيح می‌داد که بين ما دو نفر او ذهنی‌ست که فرمان می‌دهد و من دستی هستم که بايستی اطاعت کنم.

 

يکی از همان روزها بی‌نفس و خوش‌حال آمد گالری پيشم و گفت نقشه‌ای کشيده که مو لای درزش نمی‌رود که بيشتر پول به دست بياورد و کم‌تر خطا کند يا اصلاً خطا نکند. نقشه اين بود که: به ادارات بازنشستگان جنگ که پدرش آن‌جا کار می‌کرد رفت‌و‌آمد کنيم و با مردمی که در اتاق سالن هستند، از اين در و آن در حرف بزنيم. او يک جنوبی به اسم روککو می‌شناخت که دقيقاً به رم آمده بود تا حق و حقوق خودش را بابت جراحتی که در جنگ برداشته بود به دست آورد. اين جراحت ناچيز به نظر می‌رسيد، اما روککو همچين گير داده بود که انگار جراجحتی وخيم است و مستحق مستمری بيش‌تری است که برای معلولان با درصد بالا در نظر گرفته می‌شود. آن وقت رائول فکری به سرش زده بود، يا به قول خودش يک الهام. روککو بايستی باور کند که او با شناختی که از آن ادارات داشت، می‌توانست حق و حقوق او را احيا کند. در عوض روککو هم به عنوان شيرينی سر کيسه‌اش را شل می‌کرد.

 

فوراً به او گفتم اين يکی از همان دوز و کلک‌هايی است که من تا به حال سعی کرده بودم از آن دور بمانم؛ اما، بفرما، رائول استدلال‌گر درآمد گفت بله، يک دوز و کلک است، اما به قدری بی‌نقص است که درنگ برای قبول آن جايز نيست. برای اين‌که به نظر او دو نوع دوز و کلک وجود داشت که هر کدام از آن‌ها کاستی‌هايی داشت. زيرا انجام هر يک تا حدودی به شانس بستگی داشت: به عبارتی می‌شد در پی سود و منفعت بود يا اين‌که در فکر آرمان‌ها. يا می‌بايست به اميد منفعت بود يا اين‌که در فکر نيت خير. اما اين حق بازنشستگان جنگ، خودش دوز و کلکی مضاعف و بنابراين شکست‌ناپذير بود. دقيقاً به اين دليل که بر پايه‌ی هر دو بود: منفعت و آرمان. روککو پول می‌خواست و اين خودش منفعت به حساب می‌آمد. اما با وجود اين می‌خواست عدالت نيز برقرار شود و اين خودش يک نوع آرمان بود. در حالی که من با دهانی باز نگاهش می‌کردم و به خاطر باريک‌بينی تحسينش می‌کردم، نتيجه‌گيری کرد که اين دوز و کلک نمی‌تواند به مؤفقيت نينجامد، چون سرشت نيک و پليد انسان را هدف قرار می‌دهد.

 

به اين‌جا که رسيد سعی کردم مخالفت کنم. در غير اين صورت چنان‌چه او می‌گفت، تأمل‌کردن روی عدالت‌جويی يک آدم بخت‌برگشته به دور از انصاف بود. اما رائول هيجان‌زده، دهانم را بست و گفت که من تابع احساسات هستم و اين‌که زندگی مثل يک جنگل است و در جنگل زندگی قانون جنگل حکم‌فرماست. بنابراين در نهايت هميشه آن‌که قوی‌تر است، پيروز می‌شود. همان‌طور که می‌بينيد تمام جملات، جملات يک دانشجو بود؛ کسی که به حرف‌زدن وارد است و جملات را مثل بدبختی که درس نخوانده، نمی‌سازد؛ بلکه آن‌ها را از کتاب‌هايی که توی دستش چرخيده، تکرار می‌کند.

 

اين طوری به رغم ميلم تسليم شدم و به همراه رائول سر قرار هميشگی‌مان به گالری رفتم تا اين معامله‌ی روککو را که ديگر شروع شده بود، خاتمه دهم. او را تنهای تنها در کافه پيدا کرديم. مردی ميان‌سال بود، لباسی سياه به تن داشت و کوتاه و قوی بود. چهره‌اش در اثر ناراحتی کبد به زردی می‌زد و چشمانی به سياهی زغال داشت. فوراً متوجه شدم که با يک آدم وسواسی طرفيم. از حقوق بازنشستگی که به او تعلق نداشت طوری حرف می‌زد که انگار حقش است. مرتب می‌گفت برای وطنش خون داده، صدايش را پايين می‌آورد و به اطراف نگاه می‌کرد و با تأکيد می‌گفت همه‌اش زدوبندی کثيف است. آخر با چشمانی ازحدقه‌درآمده نتيجه گرفت اگر عدالت را در موردش اجرا نکنند او به شخصه بايد آن را اجرا کند. رائول با زيرکی خاص خودش دورادور حواسش جمع بود. از آن‌جا که با يک جنوبی طرف بوديم، قبل از هر چيز روی خانواده‌اش انگشت گذاشت و با چنان مهارتی، که دل روککو به رحم آمد و از کيفش عکس زن و سه تا دختربچه‌اش را بيرون کشيد و نشان‌مان داد. رائول حرف را از خانواده به حرفه‌اش کشاند. کاری کرد که روککوی کشاورز ريزبه‌ريز بگويد چه‌قدر زمين دارد، چه چيزی زراعت می‌کند و چه‌قدر گيرش می‌آيد.

 

بالاخره رائول موضوع جنگ را پيش کشيد و اين بار روککو يک‌نفس از خاطرات جبهه‌اش گفت. طوری که من چشمانم سنگين شد و نزديک بود خوابم ببرد. اما رائول سرتاپا گوش بود، با سر تأييد می‌کرد و شور و علاقه‌ی زيادی از خود نشان می‌داد. حالا نوبت رائول بود که حرف بزند و درآمد گفت که بعضی کارها را او حتی برای برادرش هم انجام نداده. اين را که گفت، ساکت شد و به روککو نگاه کرد اما او هيچی نگفت. رائول کمی تعجب کرد؛ ولی اضافه کرد که برای مردی مثل روککو که کشاورز، پدر خانواده و سرباز است، او می‌خواهد استثنا قایل شود. دوباره مکثی کرد و روککو هم‌چنان ساکت بود. همان موقع رائول آشفته ضربه را زد؛ به عبارتی او عشقش کشيده بود به کمک آشناهايی که در اداره‌ی بازنشستگی داشت به حساب برايش مستمری ببرد. اما بايد می‌شنيد، می‌ديد و صحبت می‌کرد تا کمی زمينه را آماده کند. رائول فکر می‌کرد منظورش را به روککو رسانده است اما روککو اين بار نيز دهان باز نکرد و همين‌طور بروبر نگاهش کرد. رائول در اوج نا‌اميدی توضيح داد: «آماده‌کردن زمينه يعنی پرداخت پول.» روککو به تندی پرسيد: «‌چه‌قدر؟»

 

کمی روی مبلغ بحث کرديم و دست آخر توافق حاصل شد. طبق معمول رائول به هدفش رسيده بود و می‌خواست سنگ تمام بگذارد. دوباره از سر گرفته بود تا با تملق گفتن از روککو او را بپزد. کار به جايی کشيد که حتی به شام هم دعوتش کرد، به اين بهانه که بايد به سلامتی او و ما چيزی نوشيد. اما روککو جدی دعوت را رد کرد و گفت با تعدادی از هم‌شهری‌هايش قرار ملاقات دارد. گفت روز بعد با پول به گالری بازمی‌گردد. نصف مبلغ را فوراً می‌پردازد و نصف بقيه را پس از پرداخت مستمری. با صفا و صميميت از هم خداحافظی کرديم و رائول با آن قيافه‌ی گستاخ به روککو نزديک شد تا سفارش کند راجع به این موضوع با کسی حرف نزند. او قول داد به هيچ کس ديگر از این موضوع حرف نزند، چون رائول اين کار را فقط برای او انجام می‌داد، نه کس ديگر. روککو روی لب‌هايش علامت صليب کشيد به اين معنی که دهانش را دوخته است.

 

داشتم از خستگی می‌مردم و دلم نمی‌خواست به رائول که در اين گونه موارد برايم کلاس تشريحی می‌گذاشت، گوش بدهم. برای اين‌که کارهای انجام شده را توضيح بدهد و نحوه‌ی انجام آن‌ها را که با چه روشن‌بينی صورت گرفته تشريح کند. اين طوری بود که به سرعت با او خداحافظی کردم و در کوچه‌پس‌کوچه‌های اطراف گالری خودم را گم‌وگور کردم تا در رستورانی تنها بنشينم و در آرامش چيزی بخورم و بعد بروم بخوابم. چند قدم نرفته بودم که مقابلم روککو را ديدم که جلوی من راه می‌رفت. نمی‌دانم چرا چيزی ساده و آرام در راه‌رفتن او مرا ظنين کرد و به دنبال خود کشيد؛ بعد پشت سرش از خيابانی به خيابان ديگر راه افتادم و بالاخره ديدم مقابل در اداره‌ی پليس ايستاده. قايم شدم و ديدم روککو با مأموری که در آستانه‌ی در ايستاده بود، صحبت می‌کرد و بعد با قدم‌هايی مطمئن وارد اداره‌ی پليس شد. اداره پنجره‌هايی در طبقه‌ی هم‌کف داشت با ميله‌هايی که به صورت صليبی قرار گرفته بودند. شب بود، پنجره‌ها پرده نداشتند و روشن بودند. به خودم جرأت دادم و رفتم دم يکی از پنجره‌ها و داخل را نگاه کردم. تصادفاً روککو را ديدم که داشت می‌رفت توی يکی از اتاق‌های اداره‌ی پليس. پشت يک ميز مأموری جوان و اونيفورم‌پوش نشسته بود که با ورود روککو از جا بلند شد. ديدم روککو اورکتش را درآورد و به جالباسی آويزان کرد و بعد با رضايت پشت ميزی ديگر نشست و تلفن را برداشت و شماره گرفت. همين‌قدر برايم کافی بود؛ پنجره را رها کردم و دويدم به طرف خانه‌ی رائول.

 

همان نزديکی‌ها در کوچه‌ی اسکاندربگ زندگی می‌کرد. در نوک خانه‌ای قديمی پيش يک راننده. اتاقش به قدری محقر و کوچک بود که هر بار که می‌رفتم آن‌جا با اين‌که با بدبختی اجين بودم، احساس می‌کردم قلبم فشرده می‌‌شود. با کفش روی تخت دراز کشيده بود و سيگار می‌کشيد. آن‌طور که پيدا بلود هم‌چنان از مؤفقيت در نقشه‌ی آن‌چنان بی‌نقصش هيجان‌زده بود. اتاق به قدری درهم و برهم بود که قابل گفتن نيست و روی ميز تعدادی کتاب ريخته بود و بقيه‌اش در قفسه رديف شده بود. من رفتم تو و بدون حرف جلوی ميز نشستم و تصادفی يکی از آن کتاب‌ها را برداشتم. شانس را ببين: کتاب قانون جزايی بود. همان موقع آرام و دوستانه گفتم: «رائول، تو که دانشجوی حقوقی، به خاطر من هم که شده يه خورده اين کتابت رو نگاه کن. فردا بعد از ملاقات با روککو، چند سال زندون برامون می‌برن؟» او پوزخندی زد و گفت: «اينم از آقای بزدل ما.» من پافشاری کردم و گفتم: «حرف گوش کن، به کتابت نگاه کن، حداقل سوادت اين‌جا به درد می‌خوره.» و او: «از چی می‌ترسی؟ برگشتی اينارو به من بگی؟» همان موقع با آرامش قضيه‌ی برخوردم با روککو را برايش تعريف کردم و اين‌که او بعد از جداشدن از ما يک‌راست به کميسری رفته بود و به نظر می‌رسيد آن‌جا خانه‌اش باشد؛ باورتان می‌شود؟ پس از تعجب اوليه، رائول پريد و عينکش را به چشم زد و طبق معمول شروع کرد به استدلال کردن.

 

حالا من اين‌جا نمی‌توانم استدلال‌های او را تکرار کنم؛ چون اصلاً آن‌ها را به خاطر نمی‌آورم. اما نتيجه اين شد که او می‌خواست به من ثابت کند، از او هيچ اشتباهی سر نزده و اين‌که نقشه کاملاً بی‌نقص بوده و شايد اشتباه از روککو بوده، همان آدم بدجنسی که آن کسی نبود که او می‌خواسته باشد و به اين‌جا که رسيد، بلند شدم سرپا و گفتم: «می‌دونی منو ياد کی می‌ندازی؟ به ياد بعضی قماربازها که وقتی می‌بازن، عربده میکشن که برنده بد بازی کرده. ولی اونا باخته‌ان و ديگری برنده شده. اين همونی بود که منو به يادش انداختی.» و او: «ای بی‌سواد، حتی حيف از جواب که بهت بدم.» و من: «باسواد، جر اين چيزی بهت نمی‌گم.»

 

بايد بگويم با اين آخرين جمله‌ام زدم به خال؛ چون يکهو شروع کرد به عربده کشيدن، و بدون اين‌که دست خودش باشد، موهای سرش را به هم می‌ريخت. بعد گفت: «برو بيرون، بيرون، بيرون، از اين‌جا بيرون.» دلم را می‌لرزاند و در عين حال به رحم می‌آورد. لحظه‌ای نگاهش کردم و بعد بی‌سروصدا از آن‌جا رفتم و در را پشت سرم بستم. 

 

داستان‌های رمی نو، نشر نی

داستان: راشومون

نويسنده: رینوسوکه آکوتاگاوا

ترجمه: امیرفریدون گرکانی

 

شب سردی بود. مرد خدمت‌کار در زیر راشومون به انتظار بند آمدن باران ایستاده بود. کس دیگری در زیر این دروازه‌ی بزرگ نبود. روی ستون‌های ضخیم و صیقل‌خورده‌ی ارغوانی آن که در بعضی جاها پریده و جویده شده بود سوسک‌هایی دیده می‌شدند. از آن‌جايی که راشومون در خیابان سوجاکو بود احتمال داشت که چند نفر دیگر با کلاه اشرافی یا سربند طبقه‌ی عادی به انتظار وقفه‌ای در باران در آنجا ایستاده باشند ولی کسی آن‌جا نبود.

 

در چند سال گذشته شهر کیوتو گرفتار مصائب بسیاری از قبیل زلزله، گردباد و آتش‌سوزی شده بود و در نتیجه دست‌خوش خرابی گشته بود.

 

وقایع‌نگاران قدیم می‌نویسند که اشیاء شکسته، تصاویر بودا، قاب‌های مطلا که برگ‌های نقره‌ای آن دیگر از بین رفته بود، همه را در کنار راه ریخته و به عنوان هیزم می‌فروختند. وقتی اوضاع کیوتو بدین قرار بود دیگر جای چه بحث از تعمیر راشومون بود. روباهان و سایر حیوانات وحشی از این خرابی استفاده کرده بودند. تبهکاران و راه‌زنان منزل و مأوایی در آن‌جا تهیه دیده بودند.

 

دیگر عادت شده بود که اجساد بی‌صاحب را نزدیک این دروازه بیاورند و روی زمین بیاندازند. پس از غروب آفتاب این مکان آن‌قدر وحشتناک می‌شد که کسی یارای گذشتن از نزدیک آن را نداشت. معلوم نبود که دسته‌ی کلاغ‌ها از کجا می‌آیند. هنگام روز این پرندگان پرسروصدا در اطراف در بزرگ دروازه می‌پریدند و در هنگام غروب که آسمان بعد از فرورفتن خورشید قرمز رنگ می‌شد، آن‌ها شبیه دانه‌های کنجدی می‌شدند که بالای دیوارهای دروازه پاشیده شده باشند.

 

ولی در آن روز حتی یک کلاغ هم دیده نمی‌شد. شاید دیروقت بود. پله‌های سنگی در همه جا رو به خرابی گذارده بود و از خلال شکاف‌هایشان علف درآمده بود. خدمت‌کاری که کیمونوی بلند آبی رنگ بر تن داشت روی پله‌ی هفتم، بلندترین پله‌ها، نشسته بود و بی‌اراده باران را تماشا می‌کرد. بیش‌تر متوجه‌ی جوش بزرگی بود که روی گونه راستش زده بود و ناراحتش می‌کرد.

 

گفتیم که خدمت‌کار منتظر بندآمدن باران بود ولی نقشه‌ای نداشت و نمی‌دانست پس از پایان باران چه کند. معمولاً به خانه‌ی اربابش می‌رفت؛ ولی آن روز درست پیش از شروع باران وی را از خدمت رانده بودند. ثروت شهر کیوتو به سرعت رو به فنا می‌رفت و اربابش فقط به علت بدی وضع اقتصادی پس از سال‌ها خدمت‌گذاری، مجبور به اخراج او شده بود.

 

اکنون گرفتار باران شده و گیج مانده بود که به کجا رود. هوا هم به حال افسرده‌اش توجهی نمی‌کرد. باران خیال بند‌آمدن نداشت و او متحیر و متفکر بود که معاش فردا را چگونه تامین کند. افکار مشتت او همه از سرنوشت سختی خبر می‌داد. بدون مقصود به صدای قطرات باران که روی خیابان سوجاکو فرو می‌ریخت گوش می‌داد.

 

باران که راشومون را احاطه کرده بود اکنون شدیدتر شده بود و با صدای ضربه‌داری فرومی‌ریخت؛ چنان‌که از دور نیز شنیده می‌شد. مرد خدمت‌کار وقتی به بالا نگریست ابر سیاه بزرگی را دید که خود را تا نوک سفال‌های برآمده سقف کشانده بود.

 

برای انتخاب وسیله‌ی معاش، چه بد و چه خوب، به علت وضع اندوه‌بارش اختیار زیادی نداشت. اگر می‌خواست که کار شریف و آبرومندانه‌ای پیدا کند مسلماً می‌بایست در کنار دیوار و یا یکی از چاله‌های سوجاکو از گرسنگی بمیرد و عاقبت او را به همین دروازه بیاورند و به نزد سگان گرسنه‌اش بیندازند. ولی اگر تصمیم بگیرد دزدی کند؟... پس از آن‌که مدتی در این باره اندیشید به این نتیجه رسید که باید دزد شود. ولی تردید هردم با شدت بیش‌تری به او روی می‌آورد. اگر چه مصمم شده بود ولی می‌دید که دیگر راهی ندارد ولی هنوز از جمع‌آوردن نیروی کافی برای تن‌دادن به دزدی ناتوان بود.

 

پس از مقداری عطسه‌کردن آهسته از جای برخاست. سرمای غروب کیوتو وادارش کرده بود تا آرزوی گرمای منقلی را داشته باشد. باد شبانه، درمیان ستون‌های راشومون زوزه می‌کشید. سوسک‌ها که بر روی ستون‌های صیقلی ارغوانی رنگ می‌نشستند، دیگر رفته بودند.

 

مرد خدمت‌کار گردن کشید وبه اطراف دروازه نظر انداخت و با شانه‌ی کیمونویی که بر تن داشت زیرجامه‌ی نازکش را پوشاند. تصمیم گرفت شب را آن‌جا بگذراند. کاش می‌توانست کنج خلوتی که از باد و باران مصون باشد پیدا کند. راه‌پله‌ی عریضی را که به طرف برج روی دروازه می‌رفت پیدا کرد. هیچ چیز جز اجساد مردگان، آن هم اگر جسدی یافت می‌شد، ممکن نبود آن‌جا باشد. سپس با اطمینان به شمشیری را که به کمر بسته بود و اکنون آن را از جلد بیرون کشیده بود بر روی کوتاه‌ترین پله‌ها پای نهاد.

 

چند لحظه بعد، در سایه‌ی راه‌پله حرکتی احساس کرد. نفس را حبس کرده و گربه‌وار در وسط پله‌ها که به سمت برج می‌رفت زانو زد و در انتظار ماند و مراقب شد. نوری که از بالای برج می‌تابید، به طور ملایم روی گونه‌ی راست او تابیده بود. این گونه‌ای بود که جوش بزرگ رویش قرار داشت که حتی از زیر ریش هم پیدا بود. انتظار داشت که در این برج جز اجساد مردگان چیز دیگری نباشد. ولی چند گامی که به بالا رفت دید که آنجا آتشی روشن است و بر فراز آن آتش چیزی حرکت می‌کند. این نور، نوری زرد و لرزان بود که تار عنکبوت‌های آویخته‌ی سقف را به طرز وحشت‌ناکی نمودار می‌ساخت. چه جور آدمی در راشومون آتش می‌افروزد؟... آن‌ هم در این طوفان؟... این معما، این عفریت، وی را هراس‌ناک کرد.

 

به آرامی سوسمار، خود را به بالای پلکان لغزنده رسانده، با دست و پا بر زمین نشست و گردن را تا آخرین حد امکان دراز کرد و به داخل برج نظر انداخت.

همان‌طور که شایع بود چندین جسد مشاهده کرد که بدون ترتیب در اطراف پراکنده بود و چون روشنایی ضعیف بود قادر به شمارش آن‌ها نشد. فقط دید که بعضی از آن‌ها برهنه‌اند و چند تای دیگر کفن دارند. عده ای از آن‌ها زن بودند همه به زمین لم داده بودند. دهانشان گشوده و بازوانشان گسترده بود وهیچ نشانه‌ای از حیات در آن‌ها دیده نمی‌شد. به عروسک‌های گلی شبیه بودند. انسان به شک می‌افتاد آیا اینان که چنین در سکوت ابدی به سر می‌برند زمانی گرمای زندگی در تن داشته‌اند؟ شانه‌هایشان، سینه‌هایشان و یا پیکرهای بی ‌سر و دستشان همه در آن نور کم نمایان بود ولی بقیه‌ی اعضا در تاریکی محو بود. چنان بوی نفرت‌آوری از بدن‌های فاسدشده‌ی آنان برمی‌خاست که مرد خدمت‌کار بی‌اختیار دست به بینی برد.

 

لحظه‌ای دیگر دستش به پایین افتاد و خیره نگریست. نظرش به هیکل عفریت مانندی

افتاد که روی جسدی خم شده بود. این عفریت پیر زالی لاغر، بدقیافه، با موهای خاکستری بود که لباسی به شکل راهبه‌ها پوشیده بود. مشعلی از چوب کاج در دست گرفته بود و به صورت جسدی که موهای دراز و سیاه داشت خیره می‌نگریست.

 

ترس چنان او را گرفت که کنجکاوی را از یاد برد و حتی دم برآوردن را چند لحظه‌ای فراموش کرد. احساس کرد که موهای سر و تن او همه سیخ شده است. همان‌طور که می‌نگریست دید که زن مشعلش را بین دو تخته آجر زمین قرار داد و دست خود را روی جسد گذارد. هم‌چون عنتری که شپش بچه‌اش را بگیرد شروع به کندن موهای جسد کرد. موها با حرکت دست او به آرامی کنده می‌شد.

 

همان‌طور که موها ور می‌آمد ترس نیز از دل آن مرد بیرون می‌رفت؛ ولی تنفرش نسبت به آن پیر زال افزوده می‌شد. این احساس نفرت از شخص گذشته و به صورت نفرت از همه‌ی پلیدی‌ها در آمده بود.

 

در آن لحظه اگر کسی از او می‌پرسید آیا دلش می‌خواهد که دزد شود و یا از گرسنگی بمیرد، یعنی آن سوالی را که اندکی پیش از خود کرده بود، وی بدون درنگ و تردید شق دوم را انتخاب می‌کرد. نفرت از بدی‌ها چنان در وی شعله‌ور شده بود که هم‌چون شاخه‌ی کاجی که پیرزال به همراه داشت و اینک آن را در میان درزهای آجر گذارده بود بر خود می‌سوخت.

 

نمی‌فهمید که چرا آن پیر زال موهای جسد را می‌کند و به همین سبب نمی‌دانست که کار او را باید بد بداند یا خوب. در نظر او کندن موی مرده در راشومون در آن شب طوفانی گناهی نابخشودنی بود. البته این به فکرش خطور نمی‌کرد که لحظه‌ای پیش وی تصمیم به دزدشدن گرفته بود.

 

پس از آن نیروی خود را در ساق‌ها جمع کرد و بر روی پله‌ها به پا خاست و ناگهان شمشیر در دست در مقابل آن ایستاد.

 

پیرزن سر برداشت و با چشمان وحشت‌زده از زمین جهید و می‌لرزید. لحظه‌ی کوتاهی مکث کرد و سپس با فریادی به سمت راه‌پله دوید. «جادوگر، به کجا می‌روی؟» مرد فریادی کشید و مانع راه پیر زال که می‌کوشید از کنار او بگذرد شد. وی هنوز راه فرار می‌جست. زن را به عقب راند، به یکدیگر آویختند. در میان اجساد غلطیدند و گلاویز شدند. در لحظه‌ای زن را در میان دستان خود نگه داشت. بازوان او لاغر و همه پوست و استخوان بود و هم‌چون استخوانی که از مطبخ دور می اندازند بدون گوشت بود. چون پیر زال به پا ایستاد مرد شمشیر کشید و تیغه‌ی نقره‌فام آن را در برابر بینی زن گرفت. زن ساکت شد و چونان‌که دچار حمله‌ی عصبی شده باشد به لرزه افتاد. دیدگانش چنان گشاده شده بود که به نظر می‌رسید حالا از حدقه بیرون خواهد آمد. نفسش با صدا و خشن بود. حیات این زن در دست او بود. از این فکر خشم خروشانش آرام شد و رضایتی جای‌گزین آن گردید. بدو نگریست و به آرامی پرسید: «ببین، من افسری از دستگاه کلانتر نیستم؛ مردی غریب و ره‌گذرم. تو را دو نیمه نمی‌کنم و کاری به کار تو ندارم؛ ولی باید به من بگویی که در این‌جا چه می‌کردی؟»

پیرزن دیدگانش را بیشتر گشود و با چشمان قرمز رنگ و دهان گشاده به صورت مرد با دقت بیش‌تری خیره شد. لبانش را که به دهان چسبیده بود جنبشی داد. سیب آدم گلویش به حرکت افتاد و صدایی که بیش‌تر به غار‌غار کلاغان شبیه بود از آن به گوش رسید: «مو می‌کندم، مو می‌کندم تا کلاه‌گیس ببافم»

 

پاسخ وی همه‌ی مجهولات را روشن کرد و به جایش یأس قرار داد.ناگهان پیرزال به لرزه افتاد و خود را به پای او آویخت. دیگر عفریت نبود بلکه پیر زن بیچاره‌ای بود که از سر مردگان مو میکند تا با آن کلاه‌گیس بسازد و آن را بفروشد و از آن لقمه نانی به دست آورد. تحقیر سراپای مرد را فراگرفت؛ ترس از قلبش بیرون شده و باز نفرت پیشین به دلش راه یافت. این احساسات را دیگران نیز باید داشته باشند. پیر زال در حالی‌که هنوز موها را در دست داشت با صدای خشن و کلمات شکسته گفت: «یقیناً درست‌کردن کلاه‌گیس از موی سر مردگان در نظر شما گناه بزرگی است؛ ولی آنان‌که در این‌جا هستند شایسته‌ی رفتاری بهتر از این نیستند. این زنی که موهای قشنگ و سیاهش را می‌کندم در نزدیکی دروازه، گوشت مار خشک‌شده و یا تازه را به جای گوشت ماهی به نگهبانان می‌فروخت. اگر از طاعون نمی‌مرد اکنون نیز به فروش آن مشغول بود. سربازان دوست داشتند که از او چیز بخرند و می‌گفتند که غذایش بسیار لذیذ است. آن چه او می‌کرد عیب نداشت؛ زیرا اگر آن کار را نمی‌کرد از گرسنگی می‌مرد. راه دیگری نداشت. اگر می‌دانست که من برای تأمین زندگی مجبور خواهم شد تا چنین رفتاری با او بکنم حتماً عیبی در آن نمی‌دید.»

 

مرد خدمت‌کار شمشیرش را غلاف کرد و دست چپش را بر روی آن نهاده و به حرف‌های زن گوش داد. با دست راست با جوش بزرگ صورتش بازی می کرد. همان‌طور که به سخنان آن زن گوش می‌داد نیرو و تهوری در قلب او به وجود آمد. این تهور را اندکی پیش هنگامی که در زیر دروازه نشسته بود نداشت. نیروی عجیبی او را به جهت مخالف ترسی که پیر زال را فراگرفته بود می‌راند. دیگر او فکر مردن از گرسنگی و یا دزدی کردن نبود. از گرسنگی مردن مطلقاً در ذهنش نبود. بلکه این آخرین چیزی بود که شاید از ذهنش خطور می‌کرد.

 

باصدایی که از آن تمسخر به گوش می‌رسید گفت: «آیا تو این را می‌دانی؟» چون پیر زال از سخن‌گفتن باز ایستاد دست راست را از گونه برداشت و بر روی زن خم شد و گردن او را در دست گرفت و با خشونت گفت: «پس اگر تو را لخت کنم کار درستی کرده‌ام. اگر تو را لخت نکنم از گرسنگی می‌میرم.»

 

سپس جامه‌های زن را پاره کرد و بیرون آورد. چون زن برای گرفتن البسه‌ی خود به پایش پیچید، لگد سختی به او نواخت و او را در میان اجساد مردگان به گوشه‌ای انداخت. پس از پنج گام به بالای پلکان رسید. لباس‌های زرد رنگی را که از تن پیر زال کنده بود در بغل داشت. در یک چشم‌به‌هم‌زدن پله‌های بلند را پیمود و در تاریکی شب ناپدید گردید. صدای رعدآسای قدم‌های او که از پله‌ها پایین می‌رفت در برج طنین‌افکنده شده بود و پس از آن سکوتی برقرار گردید.

 

اندکی بعد، پیر زال از میان اجساد برخاست. ناله‌کنان و غرغرکنان خود را به بالای پلکان رسانید و به کمک مشعل کاج که هنوز اندک نوری از آن می‌تابید از میان موهای خاکستری که روی صورتش ریخته بود در روشنایی ضعیف مشعل به آخر پله‌ها نگریست.

 

در پس آن تاریکی بود که از آن خبر نداشت و کسی آن را نمی‌شناخت.

 

داستان: از تنفر تا هم‌دردی (ميگوئل دو اونامونو)

 

سفر توريبيو به مادريد سفر هولناکی بود: ظاهر نامرتب کامپومانس که در ده برايش اين اندازه گرفتاری به وجود آورده بود، از خاطرش نمی‌رفت. کامپومانس! نماد همه‌ی آن چيزهايی که آرامشش را به هم می‌زد! کليه‌ی صفات زشتی را که از آن‌ها بيش از هر چيز متنفر بود به او نسبت می‌داد و از اين‌که از دادن نسبت‌هايی مثل نظر بد داشتن و يا بی‌وفايی به او خودداری کند لذت می‌برد. به خود می‌گفت: «بی‌وفا؟ بدنظر؟ کامپومانس؟ مگر اين‌که خواب ديده باشد، مغرور. او چيزی جز يک انسان مغرور ابتدايی نيست!»... و نمی‌توانست بخوابد.

دستکشی را برداشت و خواست آن را به دست کند؛ پيش خود فکر کرد: کامپومانس چنين دست‌کش‌هايی به دست می‌کند... توی چشم خواهد زد! و آن‌ها را به دست نکرد.

به مادريد آمد؛ حال آن‌که قيافه‌ی نامرتب کامپومانس جلوی نظرش بود. عصر آن روز، به همان قهوه‌خانه‌ی قديمی رفت؛ جايی‌که می‌خواست با حرف‌زدن از اين در و آن در، کامپومانس را فراموش کند. هنگامی که وارد قهوه‌خانه شد، سر و کله‌ی دوستانش هنوز پيدا نشده بود. پشت ميز پهلويی مردی تنها نشسته بود و سيگار برگ می‌کشيد. توريبيو او را نگريست و به ياد کامپومانس افتاد.

بعد دوستانش و مرد ميز پهلويی آمدند، و دور هر ميز جمعيتی کوچک گرد آمد و هر گروه شروع به حل و فصل مسايل دنيوی و اخروی کردند.

توريبيو مثل هميشه به قهوه‌خانه‌ی قديمی می‌رفت و تقريباً هر روز اولين کسی بود که وارد می شد و همان مرد را می‌ديد که تنها پشت ميز پهلويی نشسته است و سيگار برگ می‌کشد. احساسی ناخوشايند نسبت به مرد وجودش را فرا می‌گرفت که نفرت شديدی را موجب می‌گشت. آن مرد را نمی‌شناخت. نم‌دانست کيست، چه می کند و يا چه می‌گويد. هيچ‌چيز راجع به او نمی‌دانست، جز اين که از صميم قلب از او متنفر بود.

به خود می‌گفت: «خدای من، ديگر از اين آدم حالم به هم می خورد.» و برای توجيه تنفر خود، هزار و يک عيب و ايراد جزئی از خود در می‌آورد و به او نسبت می‌داد، بی ‌آن‌که از صحت هيچ يک اطلاعی داشته باشد.

«با چه غروری سيگار برگش را دود می‌کند!» «چه نگاه نفرت انگيزی دارد!» «چه بادی به غبغب انداخته!» «اين‌طور که از کت و شلوارش پيداست احساس روشن‌فکر بودن هم دارد!» «چه طور به من خيره شده است... چه‌قدر هم از من بدش می‌آيد... اين را راحت می‌شود فهميد.»

و اين همه، دروغی بيش نبود. توريبيو به خوبی می‌دانست که طرف نه تنها مغرور و بی‌اعتنا نبود، بلکه بادی به غبغب نداشت و از او هم متنفر نبود.

«وقتی می آيد سلام هم نمی‌کند.» توريبيو هم سلام نمی‌کرد.

پس از آن‌که، اين ايرادها را به قدر کافی پيش خود تکرار می‌کرد، امر بر او مسجل می‌شد؛ به همه‌ی آن‌ها شکل حقيقت می‌داد و اطمينان پيدا می‌کرد که آن مرد از او متنفر است.

وارد قهوه‌خانه می‌شد: «آن‌جا نشسته است! چه‌طور به من نگاه می‌کند؟! از من متنفر است؛ کاملاً پيداست که از من متنفر است!»

جلوی دوستانش شروع به بدگويی از آن مرد می‌کرد. می‌گفت که آن‌ها از هم متنفرند و هزاران دروغ ديگر درباره‌ی اين‌که چگونه با خشم و غضب و با تکبر يکديگر را می‌نگرند. طوری که در نهايت خودش هم آن‌ها را باور کرده بود.

مرد ميز پهلويی در برابر تمام اين ها بی‌تفاوت ماند. شايد از آن چه در سر توريبيو می‌گذشت مطلع بود ولی هيچ واکنشی از خود نشان نمی داد.

يک روز توريبيو سر حال وارد قهوه‌خانه شد. اولين چيزی که ديد اين بود که مرد، کنار ميز توريبيو و دوستانش نشسته است.

«نيگا کن! ميز خودش خالی‌ست سر ميز ما نشسته است! حتماً قصد دعوا دارد!... ولی توی قهوه‌خانه ميز مال کسی است که زودتر بيايد... همه جا همين طور است. او ميز خود را دارد؛ پس چرا سر ميز ما نشسته؟... نه! من سر ميز خودمان می‌نشينم. می‌خواهد دعوا راه بيندازد؟ پس بايد خودش شروع کند... البته! خيال دارد پهلويش بنشينم بعد شروع کند...»

توريبيو سر همان ميز، مقابل آن شخص نشست و پيش‌خدمت آمد و فنجان جلوی توريبيو را برد.

«چی؟ می خواهی آن را سر يک ميز دیگر ببری؟ نه نه! بگذار همين جا باشد!» در اين حين نگاهی به مرد انداخت. پيش‌خدمت گفت:

«نه جوان، از اين فنجان استفاده شده، آقايی که با آقای رافائل نشسته بود از آن قهوه نوشيده است.»

پس اسمش رافائل بوده؟ چه اسم زشتی!

توريبيو شروع به نوشيدن قهوه کرد. قلبش تند می‌زد و نمی‌دانست دارد چه اتفاقی می‌افتد.

حالا فنجان خالی شده بود. گيلاس کنياک را يک‌باره در گلو خالی کرد. يک کنياک ديگر سفارش داد. باز يکی ديگر. اين خلاف عادت او بود. صورتش می‌سوخت. سرانجام رو به آن مرد کرد و پرسيد:

«چرا شما با اين که ميز خودتان خالی است اين جا نشسته‌ايد؟»

آن مرد به دقت در او نگريست و پيش خود گفت: «فکر می‌کردم پسرک بی چاره و ديوانه است.» و پاسخی نداد.

«پرسيدم چرا سر اين ميز نشسته‌ايد؟»

«برای اين که دلم می‌خواهد.»

«نمی‌دانيد اين ميز مال ماست؟»

رافائل نزديک بود داغ کند ولی فکر کرد: «بهتر است من رفتار خوبی داشته باشم. آدم بی‌چاره‌ای است!»

«می‌دانيد آقا، وقتی من آمدم، يکی از آشنايان سر اين ميز نشسته بود، من هم پيش او نشستم.» اين حقيقت داشت.

«پس چرا وقتی آشنای شما رفت ميز را ترک نکرديد؟»

توريبيو يک کنياک ديگر سفارش داد. رافائل با نگرانی او را تماشا کرد، چنان‌که گويی ديوانه‌ای را می نگرد. سپس پاسخ داد:

«برای اين که می‌خواستم کنار شما باشم... اين قدر الکل ننوشيد!»

«اين به شما چه ربطی دارد؟»

رافائل فکر کرد: «عاقلانه‌تر از همه اين است که بروم!» و بلند شد و به توريبيو گفن: «شما آرامشتان را حفظ کنيد!» و رفت.

در طول آن روز توريبيو ناراحت بود. البته: بالا زدن چهار کنياک، در حالی که بيشتر از يکی نمی‌زد، چه قدر احمقانه بود!

«من بايد بر خودم مسلط شوم!»

روز بعد به قهوه‌خانه رفت. رافائل آن جا نشسته بود! اما این بار سر ميز خودش! توريبيو به سويش رفت؛ رافائل پيش خود فکر کرد: «باز هم اين ديوانه!»

توريبيو با هزار و يک توضيح و تفسير از رافائل تقاضای بخشش کرد و از او خواست کنارش بنشيند.

از آن پس آنان دوستانی خوب و بسيار صميمی شدند. توريبيو از کامپومانس برای رافائل گفت.

رافائل قلب رئوفی داشت و خيلی دوست‌داشتنی بود!

وقتی توريبيو به ده برگشت، جداشدن از رافائل برايش بسيار دردناک بود. وارد ده که شد، اولين کسی را که ديد کامپومانس بود. ولی چه‌قدر عجيب! ذره‌ای نسبت به او احساس تنفر نمی‌کرد. حتی او را دوست‌داشتنی يافت.

پيش خود گفت: «آدم بدبختی است.»

از آن پس اغلب به اين که چگونه نفرتش از کامپومانس به احساس هم‌دردی بدل شده بود، فکر می‌کرد.

يک روز با يکی از دوستان مادريدی‌اش به گردش رفته بود که يک‌هو کامپومانس را ديد. توريبيو او را به دوستش نشان داد و گفت: «می‌دانی اين مرد شبيه کيست؟»

«شبيه کی؟»

«رافائل.»

البته، همين طور  هم بود! او تا آن زمان متوجه اين موضوع نشده بود؛ يعنی در واقع متوجه شده بود، ولی در ضمير ناخودآگاهش.

حالا معلوم شد چرا تا اين اندازه از رافائل متنفر بود و چرا پس از اين که با او آشتی کرده بود، تنفرش از کامپومانس از بين رفته بود.

با خود گفت: «چه‌قدر عجيب!» «تنها شيطان دلايل واقعی نفرت و علاقه را می‌داند! انسان عجيب ترين موجودات است!»

اين حقيقتی است. روح آدمی وجوه شگفت‌انگيزی دارد.

 

از کتاب «43 داستان عاشقانه»، ترجمه‌ی علی عبداللهی، نشر مرکز

داستان: داستان برای کودکان (بهرام صادقی)

 

يک روز «اشی» و «مشی» و «ميرزا سليمان» دور هم نشسته بودند. اشی چشم‌های قی‌آلودش را پاک می‌کرد و مشی دست توی بينی‌اش می‌برد و ميرزا سليمان گوشش را می‌خاراند. وقتی هر سه تا کارهاشان را تمام کردند نگاهشان را به هم انداختند و به زبان بی‌زبانی پرسيدند:

- خب، حالا چه کار کنيم؟

اول اشی جواب داد:

- دمب گربه را می‌بنديم به نخ، نخ را به ميخ گره می‌زنيم، ميخ را می‌کوبيم توی زمين.

مشی يک فکری کرد، ميرزا سليمان يک فکری کرد، مدتی سرشان را پايين انداختند، پيشانيشان را خاراندند و بالاخره به حرف آمدند. مشی گفت:

- من که به نوبه‌ی خودم مخالفم. حالا ميرزا سليمان را نمی‌دانم.

ميرزا سليمان گفت:

- من مؤافق نيستم، تا عقيده‌ی مشی چه باشد.

اشی تا اندازه‌ای نوميد شد و باز بنا کرد به چشم‌هايش ور‌رفتن.

مشی گفت: «خروسه را می‌گيريم...» اما حرفش را تمام نکرد؛ ميرزا سليمان ميان حرفش دويد:

- خب حالا فرض کرديم خروسه را هم گرفتيم، آن وقت چه کار می‌کنيم؟

مشی به فکر فرو رفت: «راستی آن وقت چه کار بکنيم؟» اشی تا اندازه‌ای اميدوار شد و ميرزا سليمان خوش‌حال بود که مسأله‌ی بغرنجی را طرح کرده است.

اما از گربه بشنويد که از ديوار پايين پريد و پاورچين پاورچين آمد نزديک باغچه و نگاهی به سايه‌های اشی و مشی و ميرزا سليمان انداخت و بعد پيش خودش اين طور استدلال کرد:

- البته ممکن است بخواهند دمب مرا به نخ ببندند و نخ را به ميخ گره بزنند و ميخ را بکوبند توی زمين؛

 اما معلوم است که اين کار را گذاشته‌اند برای روز ديگر و فرصت مناسب‌تر؛ بنابراين من نبايد بترسم...

ترس را که بی‌جا گفتم: من نبايد منتظر اين کار باشم.

با خيال راحت دور آن‌ها گشت و برگشت و مئو کرد و جست زد و خيز گرفت و سلانه سلانه رفت به طرف مطبخ.

 

صبر کنيد از خروس هم می‌گوييم. خروسه از کنج حياط ديد که اشی و مشی و ميرزا سليمان توی فکر فرورفته‌اند. با خود گفت: «بروم جلوتر از ته توی قضيه سر در بياورم.» چند قدم آمد جلوتر، ديد مشی درست و حساب در حال غور است. به صورت اشی دقيق شد ديد نه، زياد ناراحت نيست. به ميرزا سليمان نگاه کرد ديد با يک حالت تکبر و غرور نمايانی به دو تای ديگر لبخند می‌زند. خب، خروس در اين ميان چه می‌توانست بکند؟ مثلاً من جای او بودم چه می‌کردم؟ شما جای او بوديد چه می‌کرديد؟ يک خروس جوان بی‌تجربه‌ی سرد و گرم روزگار نچشيده‌ی ولايتی... آخر ما زياد هم از خروس نبايد انتظار داشته باشيم. کمی آمد جلوتر. آدمی‌زاد است و شير خام خورده، خروس است و وسواسی. يک هو اين فکر به کله‌اش زد که «آمديم و ما را گرفتند... آمديم و ما را گرفتند... آن وفت چه کار می‌کنند؟» عجب قضيه‌ی غامضی بود. عجب مسأله‌ی لاينحلی بود. خروس بی‌چاره تا کنون به چنين بليه‌ای گرفتار نشده بود. البته می‌دانست که بايد فکرش را به کار بيندازد و از شما چه پنهان که فکرش را به کار انداخت: «آمديم و ما را گرفتند، آن وقت چه کار می‌کنند؟» نه... عقلش قد نمی‌داد. ابلهانه و خودبه‌خود سرش پايين افتاد. بعد هم يواش‌يواش برای آن‌که توجه کسی را جلب نکند برگشت و رفت گوشه‌ی حياط، چندک زد و نشست و در بحر فکر غوطه‌ور شد.

 

گربه در اين مدت بی‌کار نبود. توی آشپزخانه گردش می‌کرد و در عين گردش راجع‌ به دنيا و مافيها فکر می‌کرد (در حقيقت، در حال تفکرات تنهايی بود.) بختش گفته بود که کسی آن‌جا نبود و الا اگر بود می‌ديد که چه قيافه‌ی فيلسوفانه‌ای پيدا کرده است! درست مثل متفکری که زمين و زمان را فراموش کرده باشد.

فکر می‌کرد: «من الان می‌توانم بپرم بالای آن تاقچه و آن پنيرهای نازنين را تا ته بخورم. اما علت اين‌که اين کار را نمی‌کنم چيست؟ شماره کنيم: اول اين‌که می‌ترسم در حين پريدن يا خوردن، صاحب‌خانه سر برسد و رسوايی به بار بيايد؛ دوم اين‌که چون ديروز و ديشب غذای پنير داشته‌ام معده‌ام ديگر قبول نمی‌کند؛ سوم اين‌که من با اشی و مشی و ميرزا سليمان روابط دوستانه دارم و اين کار من در حقيقت خيانت به عالم دوستی و يگانگی محسوب می‌شود؛ چهارم اين‌که نفس عمل زننده است و وجدانم معذب می‌شود.»

در همان حالی که قدم می‌زد و گاه سرش را تکان می‌داد و گاه نفس‌های عميق می‌کشيد به ياد خروس افتاد. لبش به خنده باز شد و دست‌هايش سبيل‌هايش را نوازش کرد: «اين خروس هم موجود عجيبی است. من بايد در کتابم از او گفت‌وگو کنم. البته شکل و شمايلش زياد تعريفی ندارد؛ اما من که کتابم را وقف قيافه‌ها نکرده‌ام: اطوار و آدابش را حلاجی خواهم کرد؛ از بيهودگی زندگی او سخن خواهم گفت؛ شايد لازم باشد بروم با خودش مصاحبه‌ای بکنم، بالاخره اين طور به حقيقت نزديک‌تر می‌شوم؛ از گذشته اش بپرسم، فکرش را ببينم در چه حدوديست... بعله، بايد اقدام کرد. بايد هر چه زودتر دست به کار شد و الا ممکن است بر سر او هم همان بلا نازل شود که بر سر اسلافش نازل شد.»

گربه‌ی کتاب‌نويس دمبش را در هوا تکان داد و دزدانه به گوشه‌ی تاريک آشپزخانه رفت تا کتاب نيمه‌تمامش را که در سوراخی پنهان کرده بود در بياورد و بخواند، غلط‌گيری کند، اصلاح کند و خلاصه کار مثبتی انجام بدهد. دستش را کرد در سوراخ و حالا بگرد و کی بگرد...

اما بشنويد که موش‌های زبان‌نفهم بی‌سواد چه بر سر کتاب او آورده بودند. جناب گربه را می‌گويی؟ آه از نهادش برآمد؛ اشک از چشم‌هايش باريدن گرفت؛ سبيل‌هايش آويزان شد؛ يک دفعه وارفت؛ با حسرت به لاشه‌ی نيمه‌جان کتابش که هنوز قطعات گوشت و استخوان لايش مانده بود خيره شد و اندوه عميقی همه جای بدنش را فراگرفت. اگر کسی آن وقت می‌آمد و نگاهش می‌کرد دلش کباب می‌شد. چه مصيبت عظيمی بود. گربه بلند بلند حرف می‌زد.

- ای موش‌ها، من در زندگيم آدم ستم‌کاری نبودم. با وجود آن‌که شما را همه جا می‌ديدم دست از پا خطا نمی‌کردم. با آن‌که شکمم گرسنه بود و دلم برای گوشت‌های لذيذتان پر می‌زد حتی يک لحظه به خودم اجازه نمی‌دادم که به سويتان حمله کنم (اين را ديگر دروغ نمی‌گفت؟). اين حق طبيعی من بود. خداوند سبحان از روز اول شما را برای معده‌ی ما گربه‌ها آفريد. اگر می‌خوردمتان چه کس بود که مرا از اين کار سرزنش کند؟ بارها دوستان وفادارم اشی و مشی و و ميرزا سليمان و پدرانشان و مادرانشان مرا به تتنبلی و ترسويی و بی‌عرضگی متهم کردند، پشت سرم گفتند، پيش رويم نيز گفتند، از خجالت آب شدم، غمی جان‌کاه در درونم ريشه گرفت؛ اما فقط برای آسايش وجدان و آرامش خاطر از اين کار چشم پوشيدم. خودتان بگوييد، ای موشان! ای پليدان! اين بود سزای من؟

من بر سر اين کتاب چشم‌هايم را از دست دادم (بی‌انصاف‌ها مگر عينکم را نمی‌بينيد؟)، موهايم سفيد شد، قوه‌ی باهم از ميان رفت. دل‌خوشيم اين کتاب بود. محتوی آن قوه‌ی تن و قوه‌ی جانم بود. خورديد آن را؟ جويديد؟ حيف از آن افکار و انديشه‌های بکر نغز که اکنون در روده‌ی حقير شما با شيره‌های هاضمه آغشته شده است!

 

اگر آهی داريم بکشيم و اگر اشکی داريم بريزيم؛ زيرا گربه را همين جا فراموش خواهيم کرد و ديگر به سراغش نخواهيم آمد. ناگفته نگذاريم که گربه‌ی بلا‌ديده کتاب محنت‌کشيده‌اش را به دست گرفت و سخت مشغول اين فکر شد: «وجدان من! آيا اکنون اجازه دارم که موش‌ها را بخورم؟»

 

بازی سرنوشت را ببينيد، تصادف را ببينيد: امروز همه در فکر بودند. اشی و مشی و ميرزا سليمان هنوز هم در شش و بش اين مسأله بودند که «آمديم و خروس را هم گرفتيم آن وقت چه کارش بکنيم؟» اما از آن‌جا که طبايع آدميان است شانه‌هايشان را بالا افکندند و به زبان بی‌زبانی گفتند: «مگر ما چند سال عمر می‌کنيم که مقداری از آن را صرف اين افکار بيهوده بکنيم؟»

اشی گفت: «من الان شش سال دارم؛ هنوز چنان که می‌دانيد به مدرسه هم نرفته‌ام. فرض کنيم عمر طبيعی شصت سال باشد؛ من پنجاه و چهار سال ديگر در اين خاک‌دان خواهم بود.»

مشی گفت: «می‌دانيد که من تازه به کلاس تهيه رفته‌ام. زياد مته به خشخاش بگذاريم هفت ساله‌ام. اگر عمر طبيعی را هفتاد سال حساب کنيم شصت و سه سال ديگر زندگی خواهم کرد.»

ميرزا سليمان گفت: «دوستان عزيز، وضع من خيلی وخيم است؛ زيرا به طوری که همه می‌دانند پا به يازده سالگی گذاشته‌ام؛ بنابراين بهتر است عمر طبيعی را صد سال تمام شمسی فرض کنيم. روی اين حساب، من از همه‌ی شما بيشتر عمر خواهم کرد. بله! هشتاد و نه سال... شوخی نيست!»

اشی و مشی گفتند: «واقعاً هشتاد و نه سال عمر شاه‌کار است. کاش ما هم به همين اندازه عمر می‌کرديم... اما افسوس! ای بسا آرزو که...»

 

مدتی به سکون گذشت و در اين مدت خروس هنوز در فکر موذی خود دست و پا می‌زد. حالا کار خدايی بو يا تصادف محض، نمی‌دانم، که يک دفعه سرو کله‌ی مرغ پيدا شد. دنيا را به خروس دادند. از شادی پرشی کرد و جلو خانم ايستاد و با نهايت ادب دهانش را باز کرد:

- قوقوليقو... قوقوليقو...

مرغ زيبا از شرم سرخ شد و عرق، مثل شبنم، روی صورت چون برگ گلش دويد و دهانش پر‌آب شد. پس از رفع بحران جواب داد:

- قدقد... قدقد...

خروس تعظيم کرد:

- سرافراز فرموديد، در انتظارتان بودم.

- لطف می‌فرماييد، لايق الطافتان نيستم.

- چشم‌های شما مرا از شر افکار مزاحم نجات می‌دهد.

- افکار مزاحم؟ چه افتخاری برای چشم‌های من بالاتر از اين خواهد بود... اما آن افکار چيست؟

- می‌شود گفت يک وسواس است...

- خيلی بد است.

- البته، ولی تا حدودی هم منطقی است.

- پس بايد جالب باشد.

- علی‌الخصوص که سوابق امر اين خيال وحشتناک را پر و بال می دهد.

- سوابق امر؟

- آری، آن‌چه تا کنون بر هم‌نوعان مظلوم ما گذشته است.

- واردم، شما بفرماييد.

- از کجا معلوم است که همان سرنوشت شوم در انتظار ما نباشد؟ آيا ما می‌توانيم مطمئن باشيم که خونمان از خون آبا و اجدادمان رنگين‌تر است؟

البته نمی‌توانيم باشيم.

- بنابراين بايد فکر کرد.

- فکر کنيم.

- ما را گرفتند، آن وقت چه کار خواهند کرد؟

- اين خودش مسأله‌ای است. بايد در حلش کوشيد.

- ترس من از سرنوشتم نيست؛ می‌دانم در پايان کار چه انتظارم را می‌کشد؛ اما ترس من از جهل من است. اگر می‌دانستم چه کارم خواهند کرد ذره‌ای بيم نداشتم. شايد يک بار ديگر هم به شما گفته باشم که هميشه از مجهول می‌ترسم نه از معلوم...

- اما اگر در نظر بياوريم که اين بدبختی امروز گريبان‌گير همه است شآید اندکی از بار اندوهمان کاسته شود.

- کاسته شدن از بار اندوه؟ اين خودپسندی است. تازه مگر اندوه همين يکی است؟ وانگهی حساب اين که ديگران هم به دلهره‌ی ما دچارند يکی از انواع خود گول‌زنی است. بايد ما فکر کنيم که چرا غم داريم، چرا دلهره داريم، چرا در زندگيمان نقاط مجهول داريم...

- آه! خروس من، می‌دانی که من ظرفيت اين غم‌ها و فکرها و سخن‌ها را ندارم.

- آری، بانوی من، پس چه کنيم؟

- پيش از آن‌که به سراغمان بيايند از اين مجهول‌ها و معلوم‌ها فرار کنيم.

- اما فرار از حقايق؟

- اين فرار از حقايق نيست، گريز از سرنوشت محتوم است. به هر حال عصيانی است و اين خودش ارزش دارد.

- خروس به صدای بلند فرياد زد:

- عصيان کنيم!

و پس از آن دست مرغ را گرفت و با هم به طرف در خانه راه افتادند. اشی و مشی و ميرزا سليمان بيش از آن مشغول بودند که دو دل‌داده‌ی گريزپای عصيان‌گر را ببينند. مرغ و خروس از لای در گريختند. کس ندانست به کجا می‌روند و آن‌چه هم از ما برمی‌آيد اين است: «به سلامت، ای دو يار کهن! دعای خير ما بدرقه‌ی راهتان باد! گر چه در هر قدم که برمی‌داريد صدها خطر کمين کرده است و صدها دشمن دام گشوده، گرچه شايد سرنوشتتان به از آن نباشد که در خانه‌ی صاحب‌خانه‌تان بود، اما ياد و يادگارتان به از هر وقت و به از هر کس خواهد بود.»

 

اکنون برگرديم:

اشی و مشی و ميرزا سليمان هنوز در فکر عمرهای طبيعی بودند. اما سخن کوتاه کنيم، بالاخره به سخن‌های ديگر پرداختند.

اشی گفت: «من هنوز زنم را صبحانه نداده‌ام.» (علامت ظهور در اين سخن هويدا است. وارونگی را ببينيد که مرد به زن غذا می‌خوراند و به او خدمت می‌کند گو اين‌که اين زن عروسکی بيش نبود.)

مشی گفت: «بنده هم با وجود آن که خيلی اشتياق دارم بنشينم و با دوستان گفت‌وگو کنم، اما بدبختانه هنوز مشق‌هايم را ننوشته‌ام.»

ميرزا سليمان گفت: «من به حال زارتان لبخند می‌زنم. يکی برای زنش غذا می‌برد و ديگری برای مدرسه‌اش مشق می‌نويسد. بنده قلندر وارسته‌ی پاک‌باخته‌ای هستم که نه مشق می‌نويسد و نه لقمه دم دهان زنش – حالا که زن ندارم، اگر می‌داشتم – می‌گذارد.»

اشی گفت: «عقايد مختلف است.»

مشی گفت: «به هر حال بايد وظيفه را محترم شمرد.»

ميرزا سليمان جواب داد: «عقايد محترم است.»

 

در همين اثنا مادر اشی و برادر مشی و پدر ميرزا سليمان با روی برافروخته مثل اجل معلق سر رسيدند و دور آن‌ها حلقه زدند.

مادر اشی گفت: «من دیگر در اين خانه نمی‌مانم. بچه‌های شما اخلاق بچه‌ی مرا فاسد کرده‌اند.»

برادر مشی گفت: «بايد به هر ترتيب هست اصلاحشان کرد.»

پدر ميرزا سليمان گفت: «همسايه های گرامی! اين‌ها را بگذاريد برای وقت دیگر و فرصت مناسب‌تر، سر صبر همه کار می‌شود کرد. فعلاً از يک ضايعه‌ی عمومی سخن بگوييم. مرغ و خروس را شريکی خريده بوديم... يادتان هست؟ و قرار بود امشب بخوريمشان، يادتان آمد؟»

محشر عجيبی روی داد. شش نفری که گرد هم جمع شده بودند يک دفعه داد زدند:

- مرغ و خروس!

مادر اشی يک ترکه‌ی نازک از درخت جدا کرد و اشی را خواباند و حالا نزن کی بزن. برادر مشی کمربندش را درآورد و پاهای او را هوا کرد و شروع کرد. پدر ميرزا سليمان گوش‌های او را گرفت. کار او از همه تماشايی‌تر بود: ميرزا سليمان قلندر را می‌برد بالا و بامبی می‌کوفت به زمين و باز ادامه می‌داد.

در خانه هنوز نيمه‌باز بود.

 

چند دقيقه‌ی بعد – اين‌جا دیگر پايان داستان است – بچه‌ها هر کدام به سوی اتاقشان می‌رفتند. چه سکوت پرطنينی داشتند! اشی کوچولو به آرامی چشم‌هايش را از اشک پاک می‌کرد و قی‌هايش را درمی‌آورد و مشی خوش‌نويس دستش را توی بينی‌اش می‌چرخاند. اما ميرزا سليمان درويش... اين جا هم وضعش از همه تماشايی‌تر بود: کله‌اش را پايين انداخته بود و آهسته قدم برمی‌داشت و از بيخ گوشش که زخم شده بود خون آبی روی زمين نم‌ناک می‌چکيد.

 

خون آبی روی زمين نم‌ناک. 

سنگر و قمقمه‌های خالی، انتشارات زمان

داستان: پايان پايان جهان

 

نويسنده: خوليو کورتاسار

ترجمه: علی عبداللهی

از آن‌جا که کار نويسندگان را پايانی نيست، آن چند خواننده‌ی محدودی که روی زمين وجود داشتند، شغل عوض خواهند کرد و به هر روی خواهند نوشت. سال به سال بر شمار قلم به دستان و کارخانه‌های کاغذ و مرکب‌سازی در اقصا نقاط جهان افزوده خواهد شد. روز از آن نويسندگان و شب از آن ماشين‌هايی می‌شود که کار نويسندگان را چاپ می‌کنند. اول از همه، کتاب‌خانه‌های شخصی سرريز می‌شود. فقيرها  از کتاب به جای آجر استفاده می‌کنند، با آهک و ساروج رنگشان می‌زنند، ديوارهايی بنا می‌کنند از کتاب و در خانه‌هايی از کتاب سکنی می‌گزينند. پس از آن کتاب ها محدوده‌ی شهرها را درمی‌نوردند و به مزرعه‌ها هجوم می‌برند، و مزارع غلات و آفتاب‌گردان‌ها را لگدمال می‌کنند. ميانه‌ی دو ديوار خيلی بلند از کتاب باريکه‌راهی برای عبور – در صورتی که راه اصلاً بسته نشده باشد – به اسم خيابان به وجود می‌آيد.

هر از گاهی ديواری وا می‌رود و باعث تصادفات فجيعی می‌شود؛ اما نويسندگان بی‌وقفه می‌نويسند؛ زيرا انسانيت برای رسالت خود احترام قائل است و آثار چاپی بالاخره سر به ساحل درياها می‌زنند. رئيس جمهور يک جمهوری به رئيس جمهوری‌های ديگر تلفن می‌زند و پيشنهاد خردمندانه‌ای مطرح می‌کند؛ از اين قرار که مازاد کتاب‌ها را به دريا بريزند؛ البته که اين کار هم‌زمان در ساحل همه‌ی سرزمین‌ها رخ می‌دهد؛ بدين ترتيب کاتبان سيبريايی خيره به ريخته شدن محصولات فرهنگی‌شان به دريای يخی می‌نگرند؛ کاتبان اندونزيايی و غيره نيز همين‌طور. اين کار به نويسندگان اجازه می‌دهد توليدات خود را افزايش دهند – زيرا با اين کار از نو در خشکی‌ها جايی باز می‌شود که کتاب‌هاشان را در آن انبار کنند. نگران اين نيستند که دريا هم کفی دارد و آثار چاپی در ته دريا روی هم تلنبار می‌شوند: اول به شکل توده‌ای چسبناک، بعد  به شکل انبوهه‌ای در‌هم‌تنيده و بزرگ، و عاقبت به شکل اشکوب‌هايی مقاوم که مثل کوه يخی جاری می‌شود، که هر روز چند متر بالاتر می‌آيد و سرانجام به سطح آب‌ها می‌رسد. آب‌های درياها به خشکی‌ها رخنه می‌کنند و تقسيمات جديدی از قاره‌ها و اقيانوس‌ها به وجود می‌آيد و رئيسان‌جمهوری جمهوری‌های مختلف از درياها و شبه‌جزيره‌ها جدا می‌شوند؛ جاه‌طلبی رئيس‌جمهوران دیگر جمهوری‌ها برای وسعت دادنِ خطوط مرزی گل می‌کند و غيره و غيره...

آب دريا که بالضروره گسترش يافته بود، بيش از پيش تبخير می‌شود، قاطی ماشين‌های چاپ می‌شود چسب توليد می‌کند؛ به طوری که ناخدای کشتی‌های بزرگ که بر آب‌راه‌های بزرگ می‌رانند، روزی پی می‌برند که کشتی‌هايشان يک‌باره سرعت‌شان را کم می‌کنند و ناگهان شتاب‌شان از سی گِره به بيست و پانزده گره می‌رسد؛ موتورشان به پت‌پت می‌افتد؛ می‌لرزد و پيچ و مهره‌های آن شل و ول می‌شود. عاقبت تمام کشتی‌ها به گل و لای می‌نشينند و در نقاط مختلف دريا متوقف می‌شوند و نويسندگان تمامی جهان هزار و صد هزاران نوشته‌ی چاپی می‌نگارند که در آن‌ها با خوش‌حالی و شعف فراوان، وقايع طبيعی توضيح داده می‌شود.

رئيس‌جمهورها و ناخدايان تصميم می‌گيرند، کشتی‌ها را به جزيره و کازينو تبديل کنند؛ جمعيت با پای پياده دريای چسبنده را رد می‌کنند و به جزاير و کازينوها هجوم می‌آورند: فضايی با حرارت مناسب، به ارکسترهای محلی که با آهنگ‌هايش مردم تا صبح علی‌الطلوع می‌رقصند، زيبايی خاصی می‌دهد. فرآورده‌های چاپی تازه در ساحل درياها انباشته می‌شوند؛ اما غير ممکن است بتوانند آن‌ها را توی دريای خميری و غليظ روی هم انبار کنند؛ از اين رو ديواری از آثار چاپی شکل می‌گيرد و کوه‌ها در کرانه‌ی درياهای قديمی به وجود می‌آيند. نويسندگان بو می‌برند که کارخانه‌های کاغذ و مراکز توليد مرکب ورشکسته خواهند شد، از اين رو از کاغذها حداکثر استفاده را می‌کنند: گوشه‌ها و حواشی آن را می‌نویسند و تا جايی که ممکن است با حروف ريزتر می‌نويسند؛ همين که مرکب‌ها ته کشيد، با مداد به نوشتن ادامه می‌دهند؛ کاغذ که تمام شد روی تخته‌ها و کف‌پوش‌ها هم‌چنان می‌نويسند و می‌نويسند؛ اين رويه نيز جا می‌افتد که يک متن را در متنی ديگر جا بدهند، تا از فضای خالی ميان سطور به خوبی استفاده شود؛ يا با تيغ ريش‌تراشی حروف چاپی را می‌تراشند تا کاغذ از نو قابل استفاده شود.

نويسندگان آرام می‌نويسند؛ اما شمارشان به حدی زياد است که آثار چاپی، خشکی‌ها را از بستر درياهای سابق تماماً جدا می‌کنند. در خشکی، تبار نويسندگانِ محکوم به نابودی در وضعيت ناجوری زندگی می‌کنند؛ اما دريا پر از جزيره و کازينو یا کشتی‌های اقيانوس‌پيمايی است که رئيس‌جمهوران جمهوری‌های مختلف به آن پناه آورده‌اند؛ جايی که جشن عظيمی برپاست، و پيام‌هايی رد و بدل می‌شوند: از جزيره‌ای به جزيره‌ای، از رئيس‌جمهوری به رئيس‌جمهوری و از ناخدايی به ناخدايی.

از مجموعه‌ی «43 داستان عاشقانه» (نشر مرکز)

داستان: زن و شوهر کارگر

 

نويسنده: ايتالو کالوينو

ترجمه:‌ علی عبداللهی  

آرتورو ماسولاری شب‌کار بود، صبح‌ها ساعت شش شيفت کاريش تمام می‌شد. راه خانه‌اش نسبتاً دور بود. در فصل‌هايی که هوا خوب بود آن را با دوچرخه طی می‌کرد و ماه‌های بارانی و سرد با تراموا. هر طور شده بين ساعت شش تا يک ربع به هفت به خانه‌اش می‌رسيد. بعضی وقت‌ها اندکی زودتر و گاهی هم ديرتر از زمانی که ساعت زنگ‌دار، اِليده را از خواب بيدار می‌کرد.

اين دو صدا با صدای زنگ ساعت و صدای قدم‌های مرد، اغلب در احساس اِليده، همچون چيزی يگانه در ژرفای خوابش، با هم درمی‌آميخت. خواب شيرين صبح‌‌گاهی که سرت بر بالش جاخوش می‌کند، و می‌کوشی از آخرين ثانيه‌های آن هم لذت ببری. اِليده کورمال کورمال از روی تختخواب به طرف بلوز خانه‌اش دست دراز می‌کرد. درست در فاصله‌ای که آرتورو قمقمه‌ی خالی را از کيفش در می‌آورد و روی ظرفشويی می‌گذاشت، بسته‌ی نان و فلاسک را هم روی ميز. اِليده با موهای آشفته و ريخته روی چشم‌هايش، در آشپزخانه ظاهر می‌شد، قهوه را روی اجاقی که مدتی پيش از آن روشن کرده بود می‌گذاشت. همين که چشم آرتورو به او می‌افتاد، بی‌اختيار موهايش را از روی پيشانی کنار می‌زد و چشم‌هايش را به سختی از هم می‌گشود. گويی هر بار خجلت‌زده‌تر از پيش، به شوهرش که پيش از بيدار شدن او به خانه آمده بود، نگاه می‌کرد، آن هم با سر و وضع نامرتب و چهره‌ای خواب‌آلود.

اگر دو نفر کنار هم خفته باشند مسلماً قضيه طور ديگری است؛ دوتايی با هم از خواب بلند می‌شوند و هيچ يک از ديگری توقعی ندارد.

گاهی هم می‌شد که آرتورو فنجان قهوه به دست کنار تخت‌خوابش می‌آمد. درست دقايقی پيش از آنکه ساعت زنگ بزند، اِليده را بيدار می‌کرد. آن وقت طبيعی بود که تقلای بيدار شدن اِليده با شيرينی دردناکی می‌آميخت. ... بادگير آرتورو هنوز تنش بود و اِليده از لمس آن به هوای بيرون از خانه پی می‌برد. با وجود اين از آرتورو می‌پرسيد: «هوا چطوره؟» آرتورو هم با غرولند و اندکی کنايه گزارش می‌داد: از مخالفت‌هايی که سر کار با او شده بود، از دوچرخه راندنش و از هوايی که هنگام بيرون آمدن از در کارخانه در انتظارش بود – هوايی يک‌سره متفاوت از عصر روز پيش، موقع شروع شيفتش – از جزئياتی درباره‌ی کار، سر و صدای کارگران موقع اتمام شيفت و چيزهايی ديگر... در چنين مواقعی از روز به ندرت خانه آن طوری که بايد گرم می‌شد. اِليده هم لرزان توی حمام کوچک می‌رفت و دوش می‌گرفت. ...

ناگهان فرياد می‌زد: «خدای من، چقدر دير شد...!» بلافاصله می‌دويد، گره جورابش را سفت می‌کرد، زير‌پيراهنش را می‌پوشيد، شتاب‌زده بُرسی به موهايش می‌کشيد. چهره‌اش را در آينه‌ی بالای کمد در حاليکه گيره‌های مو در دهانش بود، می‌ديد. آرتورو هم سيگار به دست پشت سرش می‌آمد به او نگاه می‌کرد. هر بار کلافه‌تر و دمق‌تر از پيش، از اينکه همين‌طوری زمان می‌گذشت و هيچ کاری از دستش بر نمی‌آمد. حالا اِليده آماده شده بود، روپوشش را در راهرو روی دوشش می‌انداخت بوسه‌ای ردوبدل می‌کردند، و در را باز می‌کرد. آرتورو صدای پايش را می‌شنيد که پله‌ها را پايين می‌رفت. تنها می‌ماند؛ صدای قدم‌های اِليده قطع می‌شد، او را درافکارش دنبال می‌کرد. تصور می‌کرد، چگونه و با چه شتابی با قدم‌های کوچکش حياط را طی می‌کرد، در طول پياده‌رو تا ايستگاه تراموا می‌دويد. صدای خط آهن را به خوبی می‌شنيد که با سر و صدا توقف می‌کرد و نرده‌های آهنی موقع سوار شدن هر مسافر صدايی می‌کرد.

فکر می‌کرد: «حالا ديگه از ميله‌های آهنی گذشته.» و زنش را ميان انبوه کارگران زن و مرد در هم فشرده می‌ديد، روی صندلی تراموای خط پانزده که هر روز کارگران شيفت را به مقصد می‌رساند، نشسته است.

کليد لامپ را می‌چرخاند، لته‌های پنجره را می‌بست، خانه تماماً تاريک می‌شد و به بستر می‌رفت.

تختخواب اِليده هنوز به همان وضعی بود که آن را ترک کرده بود. ولی جای آرتورو، دست نخورده باقی مانده بود، انگار آن را تازه مرتب کرده‌اند. مثل هميشه روی آن دراز می‌کشيد و تا خرخره زير لحاف می‌رفت. ولی بلافاصله يک پايش را به طرف جايی که از حرارت تن اليده هنوز گرم بود و فرورفتگی ظريفی از پيکرش درست شده بود، دراز می‌کرد. صورتش را به بالش او می‌فشرد، بالشی که بوی خوش او را در خود داشت و خوابش می‌برد.

شبها که اليده به خانه می‌آمد آرتورو از مدتی پيش دستی به سر و روی اتاق‌ها می‌کشيد، اجاق را دوباره روبه‌راه می‌کرد، چيزی هم برای شام روی آن می‌گذاشت. در فاصله‌ی جند ساعتی که تا آماده شدن شام وقت داشت، کارهای جزئی ديگری را انجام می‌داد: تخت‌خواب را مرتب می‌کرد، جارويی سرسری می‌زد و لباس‌ها را برای خيس شدن در آب می‌گذاشت. اليده همين که می‌رسيد پی می‌برد که هيچ چيزی جای خودش نيست؛ البته آرتورو هم در انجام اين کارها جديت چندانی به خرج نمی‌داد.

در واقع آنچه انجام می‌داد نوعی تکليف از سر باز‌ کنی بود که چون در خانه بود بايد انجام می‌داد. اليده شيفتش که تمام می‌شد، مغازه‌ها را يکی‌يکی می‌گشت؛ در انبوهه‌ی غير‌معمول مشتری‌ها که از ويژگی‌های محله‌های مرکز شهر است و زن‌ها هميشه می‌توانند شب‌ها از آنجا خريد کنند.

بالاخره صدای قدم‌هايش را روی پله‌ها می‌شنيد؛ اما حالا با طنينی يک‌سره متفاوت از صبح‌‌ها که سر کار می‌رفت؛ قدم‌هايش از سنگينی يک روز کار و خريدهايی که کرده بود خشته می‌نمود. آرتورو به ايوان می‌آمد، بسته‌ها را از او می‌گرفت. اليده روی يک صندلی روی آشپزخانه ولو می‌شد بدون اينکه حتی روپوشش را از تن دربياورد. آرتورو بسته‌هايی را که اليده خريده بود از کيف درمی‌آورد. بالاخره اليده خود را جمع و جور می‌کرد و می‌گفت: «بگذار برای بعد!» برمی‌خاست روپوشش را می‌کند و پيراهن کهنه‌ی بافتنی‌اش را می‌پوشيد و هر دو به آماده کردن غذايشان مشغول می‌شدند. شام برای هر دو. غذای سردستی آرتورو برای استراحت کوتاه ساعتِ يک او؛ صبحانه برای اليده که هميشه با خودش به سر کار می‌برد؛ صبحانه برای آرتورو که بايد همين‌که از سر کار برمی‌گشت آماده بود.

اليده ديگر حوصله‌ی هيچ کاری نداشت. روی کاناپه می‌نشست و کارهايی که بايد انجام می‌شد را به آرتورو می‌گفت. او برعکس اليده در اين ساعت‌ها به حد کافی استراحت کرده بود. دور و بر خانه می‌پلکيد و سعی می‌کرد همه چيز را خودش مرتب کند. از طرفی تا حدی هم پکر به نظر می‌آمد؛ چون فکرش جای ديگری بود و در چنين موقعی مشاجره‌ی مختصری بين آن دو در می‌گرفت. گاه حرف‌های تندی از دهانشان در می‌آمد؛ اليده عقيده داشت که آرتورو می‌تواند به کارهايی که انجام می‌دهد، توجه بيشتری کند. تا آنجا که از دستش برمی‌آيد تيمارش کند، پيشش بيايد و او را دلگرم نمايد. در عوض آرتورو درست پس از برگشتن اليده از سر کار، در فکر آنچه در طول شيفتش پيش رو داشت، بود و بايد عجله می‌کرد.

ميز غذا که چيده می‌شد، ديگر احتياج نبود يکی از آن‌ها برای آوردن چيزی بلند شود. لحظه‌ای پيش می‌آمد که دل هر دو به درد می‌آمد. برايشان مثل روز روشن بود که وقت کمی برای هم دارند و به ندرت پيش می‌آمد که قاشقی غذا به دهان هم بگذارند. از طرفی همه‌ی اين پيشامدها دست خودشان بود.

آرتورو هنوز قهوه‌اش را تا ته ننوشيده، دنبال دوچرخه‌اش می‌گشت. هم‌ديگر را می‌بوسيدند و در همان حال درمی‌يافت که هرگز آن‌چنان که بايد گرمی و لطافت همسرش را حس نکرده است. تنه‌ی دوچرخه را روی دوشش می‌گذاشت و با احتياط پله‌ها را يکی‌يکی پايين می‌رفت.

اليده ظرف‌ها را می‌شست. سری به دور خانه می‌کشيد و از سر تأسف از کارهايی که شوهرش در خانه انجام داده بود، سری تکان می‌داد. حالا او با دوچرخه‌اش از خيابان‌های تاريک می‌گذشت، از چراغی به چراغی در پی نور دينام دوچرخه‌اش حرکت می‌کرد. شايد به کارخانه رسيده بود. اليده به تخت‌خواب می‌رفت. لامپ را خاموش می‌کرد. از بسترش يک پا به طرف جای خواب شوهرش دراز می‌کرد، تا گرمای او را پيدا کند؛ اما هر چه پايش را بيشتر جلو می‌برد، به گرمی جای خودش مطمئن‌تر می‌شد و اين نشان می‌داد که آرتورو در جای او می‌خوابد و همين او را سرشار از عشقی بزرگ می‌کرد.

از مجموعه‌ی «43 داستان عاشقانه» (نشر مرکز)